۱۳۹۰ دی ۲, جمعه

در گذشت یک مادر

دستم بگرفت و پا به پا برد

تا شیوه راه رفتن آموخت

عفت السادات صفاکیش، آموزگار ده ها دبستان و هزاران نونهال ایران از سال 1325شمسی، سرپرست دانشسرای دختران در بندر عباس، تاریخ آگاه و متحرک سه نسل جامعه ایران، انسانی مملو از تجربه و مبارزی سرسخت، مینهدوستی بی نظیر و فعال، یار دکتر محمد مصدق، مصاحب مستمر پروانه و داریوش فروهر، آموزگارم، مادر نازنیم به دور از یگانه فرزند در تبعیداش، در تاریخ 21 ماه دسامبر 2011 در ساعت 5 صبح در بیمارستان سجاد تهران در سن 96 سالگی بدرود زندگی گفت.

آخرین دیدارمان را در مونیخ فراموش نمی کنم، در هنگام بدرقه، در زمانیکه در فرودگاه فرانکفورت عازم ایران بود، با چشمان مملو از اشک با صدای بلند، بطوریکه به گوش همه برسد، ناله می کرد: "خدا ذلیل کند آنهائی را که خانواده ها را از هم پاشانده اند و نمی گذارند تنها فرزندم به ایران بیاید". گوئی که می دانست این آخرین دیدار ماست.

فراموش نمی کنم که خطاب به من، همواره به این شعر فردوسی پناه می برد:

فریدون فرخ فرشته نبود

ز مشک و ز عنبر سرشته نبود

به داد و دهش یافت این نکوئی

تو داد دهش کن فریدون توئی

به من می گفت وقتی حامله بودم شاهنامه فردوسی را می خواندم و وقتی به داستان ضحاک و فریدون و کاوه آهنگر رسیدم عهد کردم در صورتی که پسر بدنیا بیاورم نامش را فریدون بگذارم، دنیا را چه دیدی شاید روزی فرزند من نیز مظهر عدل و داد شد. نمی دانم چقدر به وصیت وی عمل کرده باشم.

تا آخرین لحظه عمر کتاب را بر زمین نگذاشت و ذهن خویش را آماده پذیرش نو وتازه ها قرار می داد. وقتی فیلم "تا آخرین نفس" را که افشاء جنایات انگلیسها و وینستون چرچیل وزیر وزارت استعماری انگلستان در آفریقای جنوبی بود در زمان مصدق به نمایش گذاردند، مرا به سینما برد تا چهره کثیف و ضد انسانی امپریالیست انگلستان را بشناسم. بعد از کودتا فیلم "فردا خیلی دیر است" را که در مورد روابط عاطفی میان یک دختر و پسر بود به سینما آوردند و آموزگاران تهران را برای دیدن آن دعوت کردند، مادرم مرا با خود به سینما برد تا ببینم که چگونه تابوهای قدیمی در حال خرد شدن است. وی نمی خواست کار به فردا بکشد.

از زمان رضا شاه با استبداد خانواده پهلوی آشنا شد و شاهد بود که چگونه خانواده اش از بیم و هراس خفقان آن دوران زبان در کام می کشیدند. در دوران دکتر مصدق به هوادار پیگیر مصدق بدل شد و تا روز آخر زندگی از دکتر مصدق حمایت می کرد. تاریخ ملی شدن صنعت نفت و سخنرانی های دکتر مصدق را همیشه در حفظ داشت و می گفت در تاریخ اخیر ایران ما سه شخصیت ملی داشتیم، قائم مقام، امیرکبیر و دکتر مصدق. تا روزی که می توانست گام بردارد هر سال بیاد مصدق به مقبره مصدق به احمد آباد می رفت و با سران جبهه ملی از جمله شمس الدین امیر علائی و داریوش فروهر در تماس بود. وقتی داریوش فروهر را به قتل رساندند و مردم در مقابل خانه ها آنها جمع شدند و سرود ای ایران را می خواندند به من زنگ زد و گوشی تلفن را رو به خیابان گرفت و گفت می شنوی؟ آخوندها داریوش فروهر را کشتند. در آن زمان مادرم نیز در خیابان هدایت منزل داشت. وی که مدافع سرسخت انقلاب بود بعد از سخنان تاریخی خمینی که نسبت به ایران هیچ احساسی ندارد و حملات حقیرانه وی به دکتر محمد مصدق و حمایتش از آیت ﷲ کاشانی همدست محمد رضا شاه در کودتا، بشدت از وی رویگردان شد و وی را عامل انگلستان دانست.

از همان کودکی به من می آموخت که در زندگی باید به معنویات اهمیت داد. باید خدمت به انسانیت را سرمشق اعمال خود قرار داد، دروغگوئی را نکوهیده می دانست و امانت داری را ارج می نهاد. وقتی احمد سلامتیان اسناد جبهه ملی را در خانه ما، در زمانیکه در دوران دانشجوئی تحت تعقیب ساواک قرار گرفت، برای حفاظت به امانت گذارد، مادرم به شدت از آن مراقبت می کرد و اجازه نمی داد من به آنها دست بزنم و می گفت اعتماد کسی را نباید نسبت به خود خدشه دار کرد. این اعتماد بسیار با ارزش است. مادرم ارزشهائی را توشه راه زندگی من کرد که "سختی" زندگی مرا دوبرابر می کرد.

در سی ام تیر، در 25 و 28 مرداد مرا به خیابانها می برد و می گفت پسرم نگاه کن و خوب به خاطر بسپار این تاریخ وطن توست. در بعد از ظهر 28 مرداد در میدان مخبروالدوله که بعد از کودتا به میدان "قیام 28 مرداد" تغییر نام داد، همراه با مادرم، ناظر عملیات مخرب چاقوکشهای شعبان بی مخی بودم که مردم را با قمه و گرزهائی که در دست داشتند مجروح می کردند. هر کس لباس سفید به تن داشت به عنوان توده ای هوادار صلح آماج حملات رجاله ها و اوباش شهرنو بود. فریادهای نامانوس "جاوید شاه"، "مصدق موش گرفته پتوشو بدوش گرفته"، "رپتو زیر پتو" از ماهیت این "قیام ملی" پرده بر می داشت. تئاتر سعدی را رجاله شاهپرست آتش زده بودند، کتابخانه ها را غارت می کردند و کتابهایش را به خیابان می ریختند. دوران کتابسوزان آغاز شده بود و اغذیه فروشیها رونق می یافت.

وقتی افسران توده ای را دستگیر کردند و تیر باران نمودند، مادرم که سیامک را می شناخت و با پاره ای از افسران به علت خویشاوندی رفت و آمد داشت، مرا با خود به زندان قصر، در زمان ملاقاتی می برد، تا منهم با آنها که در زندان، دوران محکومیت خویش را سپری می کردند، آشنا شوم. زندان قصر هم جز تاریخ ایران بود و من باید می دانستم چه صداهائی در آنجا خفه شده است. به من توصیه می کرد کتاب بخوانم زیرا انسان از مطالعه بسیار می آموزد و می گفت نگران پولش نباش من هر چه تو کتاب بخری پولش را می دهم و این کار را واقعا می کرد. انتظار نداشتم وقتی که در سال 1340 به وی گفتم کتاب 53 نفر اثر بزرگ علوی 50 تومان است بهای آنرا بپردازد. 50 تومان یک چهارم حقوق آموزگاریش بود. وی مرا به سرزمین ممنوعه ها می کشید و از این بابت ازش ممنونم، وی به من مفهوم بیعدالتی را نشان داد و از این بابت ازش ممنونم. وی به من "بهانه" زنده ماندن را آموخت و از این جهت ازش ممنونم. علاقه به فرزند برای وی مفهوم دیگری داشت، وی این علاقه را شخصی و خودپرستانه نمی دید. فرزندی که در خدمت جامعه نباشد بر وی حرام بود. وی فرزندی را می خواست که ایران را دوست بدارد و به مردم خدمت کند و از این لحاظ مورد اعجاب تفکر متعارف جامعه بود. وی پیشتر از همگان می اندیشید. اهل فامیل می گفتند "عِفی" نمی تواند جلوی دهانش را بگیرد.

با الهام از آرمان مادرم، در جستجوی کتاب و مطالعه و خریدن کتب "ضاله" بودم که من به کتاب "جامعه شناسی" احمد قاسمی دست یافتم، کتابی که تمام زندگی مرا تا به امروز رقم زد.

مادرم نیز خودش یک پای "باشگاه مهرگان" و فعالیت آموزگاران برای افزایش حقوق خود بود. وی سپس به صف آموزگاران جبهه ملی پیوست.

زمانیکه من در ایران در جبهه ملی ایران فعالیت می کردم و نشریه "پیام دانشجو" را که در اختیار چپی های درون جبهه ملی یعنی بیژن جزنی، علی اکبر اکبری، و ظریفی قرار داشت، پخش می نمودم، با وجود خطری که خانواده ما را تهدید می کرد، با جسارت موافق بود جلسات حوزه های جبهه ملی در خانه ما تشکیل شود. وی خطر برگزاری مجموعا سه حوزه 40 نفری در دوران اختناق شاهی در ایران را به جان می خرید. در تمام محله همه از برگزاری این جلسات خبر داشتند.

دکتر مصدق تصویر زیبائی از خودش با امضای شخصی خویش را به وی هدیه کرد که آنرا برای ثبت در تاریخ برای من فرستاد.

در دوران مبارزات ضد استعماری در ایران مصدق به قهرمان شرق در مقابل استعمار فرتوت انگلستان بدل شده بود. مصدق رهبر معنوی مردم خاورمیانه بود. مردم عراق در همبستگی با مردم ایران به نمایشات اعتراضی علیه سلطنت شاه و استعمار انگلیس دست می زدند و مردم در بغداد در نعلبکیهائی چای می نوشیدند که تصویر دکتر مصدق در آنها حک شده بود. مادرم این نعلبکیها و بسیاری آثار دیگر را سفارش داد تا با بهای زیاد از عراق برایش بیاورند. در بعد از کودتا بسیاری از این اسناد نابود شد، ولی مادرم قادر شد یک نعلبکی سالم و دو نعلبکی شکسته را از نابودی کامل نجات دهد که باید در تاریخ ایران ثبت شود.

وقتی من در خارج از کشور دبیر کنفدراسیون جهانی شدم، نامه ای برای من به این مضمون نوشت: "شنیدم بعد از پایان تحصیلات شغلی پیدا کردی که کارش زیاد است، ولی حقوق ماهیانه نداری". وی می ترسید بیش از این در نامه هائی که سانسور می شدند، بنویسد. بعد از قدغن شدن کنفدراسیون به خارج آمد و با من در اردوی تابستانی کنفدراسیون جهانی در ایتالیا، شاید به عنوان تنها مادری که این جسارت را بخود داده بود، شرکت کرد. با زنده یاد فرهاد سمنار بسیار بحث می کرد و فرهاد تا زمانی که زنده بود و مرا می دید حال مادر مرا می پرسید. بسیاری از اعضاء کنفدراسیون وی را شخصا می شناختند. یکبار وی را در اواخر سالهای 1960 به ساواک بردند و تحت فشار قرار دادند. مامورین ساواک در بازجوئی می خواستند از وی مدرکی بگیرند که پسرش جاسوس شوروی و چین است و از آنها حقوق ماهیانه می گیرد. مادرم گفته بود پسر من از کسی پول نمی گیرد و من خودم ماهیانه 300 مارک برایش حواله می کنم. مدارک بانکیش موجود است و می توانید آنها را کنترل کنید. مادرم را تحت فشار قرار دادند تا مرا وادار کند از مبارزه سیاسی دست بردارم. این امر مغایر اصول و ارزشهائی بود که مادرم به آن اعتقاد داشت و به من آموزش داده بود. ولی من مجبور شدم محل تحصیلم را از شهر مونیخ به شهر فریدبرگ، بعد از مشورت با دوستان نزدیکم، منتقل کنم تا از انظار مامورین ساواک برای ادامه کار سیاسی بدور باشم.

بعد از فرار ما از ایران یکی دوبار به اروپا آمد. شبی پیش مهدی خانبابا تهرانی در فرانکفورت مهمان بودیم و با مهدی بحث می کرد و راه وچاه مبارزه با رژیم جمهوری اسلامی را می پرسید. در پایان بحث به مهدی گفت که اگر دوست آشنائی در ایران داری که فعالیت سیاسی می کند وی را به من معرفی کن تا با وی در ایران همکاری کنم. مهدی بشدت جا خورد و نگاهی به من کرد و من نیز مسئله را با شوخی برگزار کردم. پنهانکاری برای وی محلی از اِعراب نداشت و بخاطر کبر سن سخنانش را بی پرده تر و صریحتر از همیشه بیان می کرد.

در بندر عباس مادرم 8 سال سرپرست دانشسرای دختران بود و به آنها آموزش آموزگاری دوران دبستان را می داد. بیش از صد نفر آموزگار تربیت کرد. وی تلاش داشت از این آموزگاران انسانهای والائی بسازد. روزی برای اینکه در محیط دانشسرا گفته بود در مملکت ما آزادی نیست به ساواک بردندش و بیکبار نیز قناعت نکردند و پس از بازجوئی برای بار دوم، در مقابل اعتراض وی که از جان من چه می خواهید و دنبال چه چیز می گردید و هستید به وی می گویند:"می دونید ما شما را چرا اینجا آوردیم؟ برای اینکه بدانید هر کجا حرف بزنید ما خبردار می شویم".

به من گفت خبربَرِ ساواک آموزگاری بود که وی را تازه برای کمک به سرپرست فرستاده بودند و نامش منوچهر شکوهی آموزگار دبیرستانهای بندرعباس بود.

تعریف کرد که قرار بود همه روسای استان و فرهنگ را در پایان سال تحصیلی دختران فارغ التحصیل رشته آموزگاری، به نشستی برای تجلیل از "خدمات مسئولین" دعوت کنند.

جلسه با ابهت و با شکوه برگزار می شود و همه مدعیان با سینه های سپر کرده با دستمالهای بزرگ و کوچک ابریشمی به چاپلوسی از مقامات مربوطه و ملکه فرح، شهبانوی ایران و شخص اعلیحضرت و... می پردازند. هدیه ای هم به مادر من به عنوان سرپرست دانشسرای دختران تعلق می گیرد و از وی می طلبند که در هنگام دریافت هدیه، سخنرانی کوتاهی نیز جهت تشکر بنماید.

می گفت این درخواست خارج از نوبت بود، زیرا قرار نبود من اساسا صحبتی بکنم، ولی به علت غیبت یکی از میزبانان، من باید جور وی را می کشیدم. نمی دانستم بعد از آن همه تعریف و تمجیدهای ریاکارانه و چاپلوسی ها زننده و مصنوعی، چه بگویم. سخنانم را چنین آغاز کردم:

"دختران من! من هرگز انتظار دریافت هدیه ای از شما را ندارم. شما خودتان برای من بهترین هدیه اید. اگر من توانسته باشم از شما دختران و آموزگاران شایسته ای برای خدمت به مردم ایران و برای خدمت به میهنمان ایران تربیت کرده باشم، بهترین هدیه را گرفته ام. سعی کنید برای ایران آموزگاران شایسته و برای فرزندانتان مادران نمونه ای باشید".

جلسه در سکوت عمیقی فرو رفت. از آن همه ریاکاری دیگر خبری نبود. آب سردی بر سر چاپلوسان ریخته شده بود. بناگهان همه به احترام از جای برمی خیزند و کف می زنند. می گفت دیدم انسانیت پیروز شده بود، حتی آنها که نقش های مصنوعی بازی می کردند به اصل خودشان خجلت زده بازگشته بودند. روز بعد مسئول فرهنگ استان به مدیر دانشسرا گفته بود: سخنرانی آن خانم سرپرست یک طرف و سخنرانی سایرین هم یکطرف. این خانم به همه ما درس مهمی داد. آموزگار خوبی است.

ولی این آموزگار خوب را در اولین فرصت از کار اخراج کردند. قبل از انقلاب طبق بخشنامه هیات دولت در زمان نخست وزیری عباس هویدا به بهانه اینکه باید جوانان را بر سر کار آورد دستور دادند معتادین، آموزگارانی که کم کاری می کنند و تنبلند و مخالفین شاه را بازنشسته کنند و مادر من بر اساس این بخشنامه بازنشسته شد. زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد.

بعد از انقلاب مسئولین فرهنگی دوباره به سراغ مادرم آمدند تا سرپرستی دانشسرای دختران بندرعباس را بعهده گیرد، ولی وی حاضر نبود با ملاها کار کند. وی بعد از انقلاب باید رابط و پوشش من بعد از آغاز زندگی مخفی تا فرار غیرقانونی من از مرز ترکیه می شد و مرا یاد مادر ماکسیم گورکی می انداخت.

وقتی در ایران بودم وحمله به کردستان آغاز شده بود، می گفت من یک دختر آموزگار کُرد داشتم. دختر فهمیده ای بود و الان نگران حالش هستم نمیدانم سالم است و یا نیست.

به من گفت سلامش را به همه دانش آموزانش، به دختران دانشسرای بندرعباس برسانم و به آنها بگویم که خانم صفاکیش گفت یادتان باشد به ایرانتان خدمت کنید.

و خودش جسدش را بدانشگاه تهران بخشید تا در خدمت به دانش، در تالار تشریح، نقش کوچکی در آموزش دانشجویان ایران داشته باشد. وی تا آخرین لحظه به حرفه خویش وفادار ماند.

امیداوارم بتوانم شایسته فرزندیِ مادرم باشم.
فریدون منتقمی
23 دسامبر 2011

۱۳۹۰ آذر ۳, پنجشنبه

.
درنقد

«بیانیه علیه دخالت گری و جنگ ، علیه دیکتاتوری و استثمار برای صلح ،آزادی وبرابری»

اتحاد چپ ایرانیان در خارج از کشور

۱۸ نوامبر ۲۰۱۱ برابر با ۲۷ آبان ۱۳۹۰


 فریدون منتقمی

بنظرم در مورد این بیانیه چند مورد انتقادی را باید بیان داشت.

روح بیانیه از هر چمن گلی است تا همه راضی باشند و کسی دلخور نشود و این اتفاقا نقطه ضعف بیانیه است. بیانیه باید بداند که چه می خواهد و نه اینکه مردم را سردرگم کند. ما ضد تجاوز به ایران و ضد تحریم اقتصادی ایران هستیم. من به ایران تکیه می کنم، زیرا منظورم هم کشور ایران است. ایران جمهوری اسلامی نیست. ایران یک عضو سازمان ملل است و مطابق منشور این سازمان دارای تمام حقوقی است، که آمریکا هم دارای آن است. اگر فردا جمهوری اسلامی نباشد، همانگونه که سلطنت از بین رفت، کشور ایران روی پای خودش باقی می ماند و دارای همه حقوق برسمیت شده بین المللی است. چون هدف باید جلوگیری از جنگ و تجاوز نظامی و نابودی ایران باشد، که طبیعتا مردم ایران و ثروتهای آنها را از بین می برد. پس باید همه مردم را بدور این نکته اساسی بسیج کرد. مبارزه بر ضد استثمار که مبارزه ای بر ضد بهره کشی انسان از انسان است و به مناسبت تولید سرمایه داری بر می گردد، جائی در این بیانیه نباید داشته باشد. همه ایرانیان میهندوست از کمونیست گرفته تا لیبرال و مذهبی و غیر کمونیست می توانند و حق دارند از وطنشان دفاع کنند. این حق هم برای کارگران محفوظ است و هم برای سرمایه داران. مبارزه بر ضد تجاوز را محدود به کارگران کردن تنها چپروی نیست، عدم درک ماهیت مبارزه ملی و حق تعیین سرنوشت ملتها بدست خودشان است.

در این بیانیه به دروغهای صهیونیستها و امپریالیستها در مورد حق غنی سازی اورانیوم توسط ایران غیر مستقیم صحه گذارده است و بشدت از تبلیغات آنها ترسیده است و در پی تبری جوئی برآمده است. اساسا بنظر من طرح این مسئله که امضاء کنندگان انرژی جایگزین را باید دوست داشته باشند و از استفاده از انرژی هسته ای دست بردارند در این بیانیه ضد تجاوز، یک اقدام ضد دموکراتیک و تفرقه افکنانه است. جای طرح این مسئله اساسا نباید در بیانیه باشد. این ملت ایران است که در این باره خودش تصمیم می گیرد و کسی حق ندارد به ایران زور بگوید و ایران را تحت فشار قرار دهد. ایجاد یک جبهه وسیع ضد جنگ و تجاوز در مغایرت کامل با این نظرهای شخصی است. اگر هم کسی بخواهد در مورد مسئله هسته ای نظر بدهد، نخست باید میان حق مسلم ایران برای غنی سازی اورانیوم و یا حتی ساختن موشک و کلاهک هسته ای و بمب اتمی و... با مصلحت بودن، آن تفاوت قایل شود. امپریالیستها و صهیونیستها این حقوق قانونی و مسلم ایران را به زیر پرسش می برند و ما هرگز نباید تسلیم آن شویم. این حقوق ایران باید در کادر مقاوله نامه ان پی تی برسمیت شناخته شود. ولی اینکه استفاده از این حق و تحقق آن به مصلحت ایران است، این را مردم ما تصمیم می گیرند نه امپریالیستها و صهیونیستها برای ما. غنی سازی اورانیوم نه تنها حق مسلم مردم ایران است، بلکه به مصلحت ایران نیز هست و ما نباید فریب جنجالهای "انرژی جایگزین" را بخوریم که نه تنها اقتصادی نیست، بلکه از نظر استفاده در تولید نیز عملی نیست. من نمی خواهم در این مورد وارد بحث شوم چون جایش اساسا در این بیانیه نیست. بیانیه در پی توجیه موضع خود در مقابل صهیونیستها و امپریالیستهاست و واقعا تدوین کنندگان آن به این توهم دچارند که گویا مشکل صهیونیستها و امپریالیستها با رژیم جمهوری اسلامی مسئله اتمی است و اگر فردا رژیم آخوندی از همه حقوق ملت ایران صرفنظر کند این دشمنان مردم ایران راضی می شوند و دست از سر ایران بر می دارند. آیا این خوشخیالی نیست؟ پس چرا به تسلیم شدن معمر قذافی در مورد مسئله اتمی و همکاریش را با امپریالیستها به این وضع جنایتکارانه پاسخ دادند؟ این نشانه نشناختن ماهیت دشمنان مردم ایران پس از این همه تجربه روشن پیش پای ماست. بهر صورت طرح مسئله استفاده از انرژی هسته ای و یا ساختن بمب اتمی جایش در این بیانیه نبود و ما نیازی نمی بینیم که به دشمنان مردم ایران در این عرصه پاسخی دهیم. پاسخ ما روشن است. دهانتان را ببندید و در مسایل داخلی ایران دخالت نکنید. این مردم ایران هستند که باید در این مورد قضاوت کنند و مصلحت خویش را تشخیص دهند.

در خاتمه بیانیه هم خواهان سرنگونی رژیم جمهوری اسلامی و هم انقلاب در کنار خواست عدم دخالت امپریالیستها در ایران هستیم.

بنظر من تنها طرح یک شعار درست است و آنهم دست امپریالیستها از ایران کوتاه باد و یا شعاری بهمین مضمون که جنبه جهانی هم داشته و برای همه قابل فهم است. این شعار تنها شعار تبلیغی و تهیجی باید باشد. سرنگونی رژیم جمهوری اسلامی و چگونگی آن و ضرورت آن و یا تمایل به یک انقلاب مردمی و نتایج آن، باید به شکل توضیحی و منطقی در متن بیانیه بیاید و نه اینکه به صورت شعار عملی طرح شود. خواننده نمی فهمد که اگر قرار است تظاهرات اعتراضی صورت گیرد، آیا باید شرکت کنندگان در نمایشات اعتراضی در یک دستشان پرچم سرنگون باد رژیم جمهوری اسلامی را حمل کنند و در دست دیگرشان شعار مخالف با دخالت و تجاوز امپریالیسم را؟ این دو شعار در صورت تجاوز هموزن نیستند. در این عرصه به روشن گوئی نیاز است و بس. در غیر این صورت امپریالیستها هم با نصفی از شعارهای ما موافق خواهند بود. ما با این سیاست خودمان تخم پراکندگی و سردرگمی مردم را می کاریم. درحالیکه باید نشان دهیم کدام تاکتیک مبارزاتی در این مرحله تاکتیک سنجیده وعملی و واقعبیانه و در نتیجه انقلابی است.

ولی بنظر من بیانیه علیرغم تمام این تناقضات و باز گذاردن درها برای اینکه هر کس از ظن خود یار من شود، , و حتی پشت کردن به مصالح ملی ایران از ترس تبلیغات صهیونیستها و امپریالیستها، تلاشش در مجموع در این جهت است که از تجاوز جلوگیرد و محاصره اقتصادی را محکوم کند. این دو نکته تفاوت ماهوی این بیانیه را با فراخوانهای همکاری ایرانیان خود فروخته به امپریالیسم و صهیونیسم نشان می دهد. از این جهت این بیانیه در جبهه مردمی است و نه ضد مردمی.  

۱۳۹۰ مهر ۱, جمعه

حقوق شهروندی و خانواده در سوسیالیسم.
پاسخی به یکی از دوستان فیسبوک

سئوال :
 ابی مائل گوزمن رینوسو رهبر سوسیالیست انقلابی جنبش راه درخشان پرو :در نتیجه اندیشه های لنین حکومت شوروی با ازدواج مخالفت کردو به تشویق پیوندهای جنسی پرداخت.هنگامی که در دهه سالهای 1930 استالین در شوروی روی کار آمد ،گروههای بیشماری از بچه های بیخانمان که هیچ نوع پیوند خانوادگی نداشتند ، در گوشه و کنار شهرهای شوروی سرگردان بودند. بنابر این استالین برای احترام به حقوق زنان اعلام داشت که کانون خانواده باید به عنوان یکی از نهادهای اجتماعی بشمار بیاید! تا قبلش نهاد برژوازی و سرمایه بود !Ali Doste Azadi

 پاسخ :

نه دوست عزیز در جامعه سوسیالیستی که حقوق شهروندی جای حقوق آسمانی را می گیرد، دین از حکومت جدا می شود. ازدواج به صورت مذهبی برسمیت شناخته نمی شود و باید ازدواجها در محضرها صورت گیردند و از نظر دولتی ثبت شوند و اساس خانواده بورژوازی که زن کالای قابل تعویض بود و به زور پدر و یا سنتهای خانوادگی به ازدواج مرد در می آمد برهم می خورد و برسمیت شناخته نمی شد. ازدواج باید دموکراتیک و بدون زورِ از بیرون باشد. ازدواج باید متکی بر تمایل دو طرف باشد. در شوروی برای نخستین بار خانواده ها بر اساس دموکراتیک بوجود آمدند و سایه شوم قوانین مذهبی از سر خانواده ها برداشته شد. قوانین سنتی و کهنه خانوادگی از بین رفت و ازدواج بر اساس قوانین مدرن و پیشرفته صورت گرفت. برای کلیسای کاتولیک این به معنی فاحشه کردن همه زنان شوروی بود. کلیسا روابط جنسی قبل از ازدواج را گناه کبیره می دانست و باید مرتکب آن مجازات می شد. دولت شوروی به این مزخرفات مذهبی و خرافات پایان داد. البته کلیسا و دین تا به امروز نیز در این مورد تبلیغ می کنند. از همان زمان مارکس می گفتند که کمونیستها زنها را اشتراکی می کنند. اساس خانواده سنتی در شوروی برهم خورد. در شوروی دیگر کسی حق نداشت سر دخترش را به جرم اینکه بکارت نداشته است ببرد. زیرا این تفکرات مذهبی که سخن از "گناه" و روابط نامشروع(یعنی عقد آخوندی و یا کلیسائی در بین نبوده است) می کند قانونا از بین رفت. در شوروی تساوی کامل حقوق زن و مرد بوجود آمد که تازه بعد از انقلاب اکتبر در کشورهای امپریالیستی برای اینکه دیگر نمی توانستند در مقابل جنبشهای زنان مقاومت کنند برسمیت شناخته شد. وضعیتی که امروز در ممالک سرمایه داری پیشرفته برقرار است در 1917 برای نخستین بار قانونا در شوروی برسمیت شناخته شد. در شوروی سقط جنین قدغن شد و کودکان را به کودکستانها و مهدکودک ها می برند که این سنت حتی تا به امروز نیز در ممالک ضد سوسیالیستی اروپای شرقی(این کشورها بعد از سقوط شوروی به دامن رویزیونیسم ضد سوسیالیست بودند)  هم باقی مانده است و در آلمان بعد از وحدت حتی موجب نارضائی بسیاری زنان بخش شرقی آلمان شده است.

در شوروی دولت مسئول حفظ جان کودکان بود. زیرا کودکان دارای حقوق بودند و در هیچ خانواده ای بویژه در مناطق قفقاز و آسیائی شوروی هیچ پدری حق نداشت بچه اش را بکشد و یا حق دیه و امثالهم بکند و خود را مالک پسرش بداند. این روابط قبیله ای مضمحل شدند. کودک واحد اجتماعی و دارای حقوق مشابه دیگر اعضاء اجتماع بود. در کودکستانها دولت به کودکان غذا می داد، آموزگار و مربی در اختیارشان می گذاشت، کودکستانهای ممالک سوسیالیستی حداقل تا روزی که سوسیالیستی بودند، برای کودکان بهشت بود. البته این همه تغییرات از نظر مذهبیون و بورژواها برهم خوردن اساس خانواده است. آری آن خانواده سنتی در شوروی برهم خورد و چه خوب شد که برهم خورد و خانواده ای جای آنرا گرفت که مستقل از فشارهای اجتماعی بود. در شوروی هیچ زنی ترس نداشت که فرزند "حرامزاده" بدنیا آورد، زیرا انسان حرامزاده و حلال زاده نیست. در شوروی زن نیاز نداشت از ترس پدر و یا برادر و یا عمو و دائی و در و همسایه بچه شیرخواره اش را در کوچه رها کند. جامعه مسئولیت پرورش بچه را بعهده می گرفت. 
 فریدون منتقمی

  

۱۳۹۰ شهریور ۳۱, پنجشنبه


دریوزگی از سازمانهای جاسوسی افتخار نیست ننگ است.

فریدون منتقمی

1مهر ماه 1390 

من روی سخنم با کسانی نیست که هوادار تجاوز امپریالیستها به ایرانند و آرزوی عراقیزه شدن ایران را در سر می پرورانند. من روی سخنم با کسانی نیست که آرزوی تجاوز نوع "مدرن" لیبی را به ایران دارند و می گویند آخوندها نابود بشن حتی اگر ایران از بین برود. من روی سخنم با کسانی نیست که پول گرفتن از سازمانهای جاسوسی را افتخار می دانند و نه ننگ، و تئوری می بافند، که چرا باید نوکر سازمانهای امنیتی امپریالیستها شد، تا مبارزه را برضد رژیم آخوندی بهتر پیشبرد!!؟؟؟. من روی سخنم با کسانی نیست که بعد از این همه جنایات امپریالیستها در ایران و ویتنام و کره و اندونزی و عراق و شیلی و سراسر آفریقا و آمریکای لاتین و نمونه های اخیر در افغانستان و عراق و لیبی و فلسطین و... هنوز ماهیت امپریالیسم را نشناخته و چهره این جنایتکاران را آرایش می کنند و با افسون و ساحری می خواهند از جلاد فرشته بسازند. آنها آنطور که جلوه می دهند می خواهند با "امپریالیستها" وارد گفتمان و معامله شوند و انعطاف داشته باشند و سنتی فکر نکنند و تابوها را بشکنند و دنباله روی مغزهای بتونی نبوده و همه چیز را سیاه و سفیدها جلوه ندهند و....

اگر حماس از ایران پول می گیرد، اگر حزب اله از ایران پول می گیرد، اگر جنبش فلسطین از بسیاری از ممالک کمک مالی می گرفت و یا ویتنامی ها از سراسر جهان کمک مالی دریافت می کردند، نه تنها آنرا کتمان نمی کردند، بلکه دریافت این کمکها را به اطلاع همه می رسانند و آنرا نشان موفقیت و پیروزی و احترام و اعتبار جنبش خویش به جهانیان معرفی می کردند، چون شرم از این بابت نداشتند. چون از مردم کشورشان نمی ترسیدند. چون نظارت عمومی بر این کمکها بود و با هر لغزش سیاسی مردم می توانستند مچشان را بگیرند. چون این کمکها به آنها اعتبار می داد و نه بی اعتباری. آنها به همه مردم این واقعیت را بیان می کردند و از آن دفاع می کردند، تا اسلحه ای در دست کسی نباشد، که بعدا علیه آنها استفاده کنند. این سازمانها تنها به نیروی خودشان به عنوان سازمانهای میلیونی متکی هستند و نه نیروی بیگانه. قطع این کمکها هرگز بود و نبود این سازمانها را به خطر نمی اندازد، زیرا به مردم کشورشان متکی هستند. دریافت کمک مالی یک جریان میلیونی که می تواند استقلال خودش را حفظ کند با دریافت کمک مالی چند نفر جاسوس ایرانی در پشت درهای بسته، که تعدادشان از صد نفر هم تجاوز نمی کند، تفاوت اش از زمین تا آسمان است. همه آن جریانهای جاسوس ایرانی که دارند از سازمانهای امنیتی پول می گیرند، جرات ندارند آنرا اعلام کنند و از آن حمایت کنند، چون خودشان در عمل می دانند که با این تئوری های خیانت کارانه شان سر کسی را نمی تواند شیره بمالند. دارودسته های ایرانی هستند که از اسرائیل پول می گیرند و در عمل فقط به حماس و حزب اله حمله می کنند و اسرائیل را کشور دموکراتیک جا می زنند. آنها ضد فلسطینی و عرب هستند، زیرا کمکهای مالی آمریکا و اسرائیل کار خودش را کرده است. آنها به تجاوز حقوق بشر در ایران معترضند، ولی بمباران مردم غیر نظامی در لیبی را مجاز می دانند و از جنایات در گوانتانامو و یا استرداد اسرای سیاسی در دست آمریکائیها به رژیم قذافی تا آنها را شکنجه کند دم نمی زنند. آنها ضد خشونت و اعدام اند، ولی قتل عام مردم فلسطین را در نوار غزه و یا توسط بمباران اسرائیل و یا جنایات در عراق و لیبی را مجاز می دانند و تجاوز به سایر ممالک را خشونت به حساب نمی آورند. برای آنها سرکوزی جنایتکار جنگی نیست، بلکه مبشر آزادی است. دست این عمال امپریالیستها در ایران دارد باز می شود.

من روی سخنم با ایرانیهای میهندوست است. هرگز به کسانی که در دامن امپریالیستها و صهیونیستها افتاده اند و تمایز روشنی بین خودشان و آنها نمی گذارند اعتماد نکنید. هر کس مدعی دفاع از حقوق دموکراتیک شد، الزاما ایران دوست نیست، الزاما بشر دوست نیست، به کسی اعتماد کنید، که مبارزه بر ضد رژیم جمهوری اسلامی را با مبارزه بر ضد امپریالیسم و صهیونیسم  پیوند می زند و بابت پولی که از سازمانهای جاسوسی می گیرد دهانش را بر روی این جنایات امپریالیستها و صهیونیستها نمی بندد و تئوری بافی برای نوکری اجانب و آرایش چهره امپریالیسم و صهیونیسم نمی کند. اگر نیروهای انقلابی و دموکرات و ایرانیان میهندوست بر این اصول تکیه کنند خواهند دید که در همین فیس بوک یک عده ناچارا سایتهای خویش را ببندند زیرا مامورند و معذور.


۱۳۹۰ مرداد ۱۹, چهارشنبه

شکست محتوم دشمنان جامعه روشنفکری
نوشته "کاش این حقارت را به چشم نمی‌دیدم" اثر مینا اسدی را که نقدی بر کتاب "کهربا"ی آقای محمد علی سپانلوست خواندم و از نوع برخورد و متانت مینا لذت بردم. حقارتی که مینا از آن نام می برد، حقارت محمد علی سپانلو و نظایر آنها نیست، حقارت همه آن نظامهائی است که برای پیشبرد نیات شوم سیاسی شان، به پست ترین انگیزه های عقب مانده و ته مانده های خرافات مذهبی و عقده های اجتماعی توسل می جویند و از ناراحتی وجدان نیز به سبب فقدانش رنج نمی برند. حقارت بی وجدانهاست.

مزدکیان را متهم می ساختند که زنان را اشتراکی می کنند، کمونیستهای بی خدا را در آتش غضب بی "ناموسی" خاکستر می کردند و می کنند و این در حالی است که با یک تکفیر مذهبی، به راحتی زن احمدی نژاد گردن کش را بر وی "حرام" و بر ولی فقیه و پیروانش "حلال" می گردانند. حقارت، در دیدگاه کوته نظرانه و قد خمیده سپانلو نیست، حقارت، در رژیمی است که با اسلحه زنگارگرفته گورستان تاریخ، حقیرانه به جنگ عصر روشنگری می آید و این حقارت مسموم و متعفن را، به عنوان تنها سلاح به ارث رسیده و "موثر" از گذشتگان بر دوشش حمل می کند.
من حتی بدرستی و یا نادرستی ادعانامه نظام جمهوری اسلامی از دهان آقای سپانلو، نسبت به روشنفکران بطور کلی و روشنفکران میهنم کاری ندارم، اهمیتی هم برایم ندارم. برای من اهمیتی ندارد که مردمان کشورم در اطاقها و یا فضای در بسته خصوصی زندگی خود چه می کنند یا نمی کنند، همجنسگرایند و یا ناهمجنسگرا. فقط نباید بد جنس باشند. من به اطاق خواب آقای سپانلو هم سر نکشیده و سر نمی کشم، زیرا استعداد های جنسی و یا بی استعدادیهایش نه به من مربوط است و نه به هر کس دیگر. من ولی اگر پاسدار بودم و درجه رذالت و اوباشی را بر سردوشیم با احترام به مقام معظم رهبری با خود حمل می کردم، به باغهای خصوصی مردم هجوم می بردم و حریم خصوصی زندگیشان را مورد تعرض قرار می دادم و به زنان آنها همراه با برادران قاچاقچی دستجمعی تجاوز می کردم و همان صحنه هائی را ترسیم می کردم که آقای سپانلو سی سال بعد در مغز علیلش اختراع کرده و انباشته تا به یک مفتش قرون وسطائی بدل شود.

من با سپانلو از نزدیک آشنائی ندارم. فقط یکبار بر ضدش در مونیخ زمانی که آمده بود تا در گوته اینستیتوت مونیخ، مجیز سید خندان، خاتمی را بگوید، درگیر شدم. من با سپاهی کار دارم که در انبار مهماتش چیزی برای پرتاب بجز لجن ندارد. من با شیوه تفکری مبارزه می کنم که در قرن بیست یکم، قدش از کمر به بالا رشد نکرده است و کوتوله جنسی-سیاسی باقی مانده است. مادر تاریخ، کودکان "حرامزاده" نیز بدنیا می آورد.

برتولد برشت این کمونیست آلمانی معتقد و مبارزه را کسی نیست که نشناسد و به وی ارزش ندهد. مردی که عمرش را برای مبارزه بر ضد نازی و بنای یک جامعه کمونیستی گذارد و در مقابل پول و شهرت و اسلحه سر خم نکرد. وقتی دیوار برلن فروریخت و در اختیار جاعلین تاریخ امکان مجددی برای تحریف و تفسیر رویدادها و رویندادها گذارد، با همین اسلحه نقاشیهای جنسی تلاش کردند، بیک دوره پر افتخار ادبیات آلمان لجن بپاشند. این دیگر برتولد برشت، این کمونیست سرخ و انقلابی نبود که شاهکارهایش در عرصه تئاتر و ادبیات، اکرانهای جهان را پر کرده و نسلی را با تفکر کمونیستی و انسان دوستی بار می آورد. بیکباره برشت به دیوی بدل شد که شهوت جنسی وی هیچ زنی را در امان نمی گذاشته و وی با اطلاع همسرش با دوست صمیمی وی رابطه جنسی برقرار کرده و هر شب از بستری در بستر دیگر بخواب می رفته است. این تبلیغات نوع جمهوری اسلامی در آلمان بقدری مشمئز و تهوع آور بود که خود روشنفکران بورژوای آلمان بر ضد چنین نوع تبلیغاتی بپا خاستند و این روش حاکمیت آلمان را که بر تاریخ آلمان لجن می پاشد تا حقانیت نظام سرمایه داری را برخ جهان بکشد، به صلابه کشیدند. آنها به نمایندگان اعصار گذشته که اسکلتهایشان از قبور تاریخ قرون وسطی در آمده بود فریاد زدند، آلوده کردن چهره ها و مفاخر بزرگ ادبی آلمان موقوف!. پاهای نجستتان را از عرصه ادبیات آلمان بیرون بکشید!.

وقتی عمله و اکره امپریالیستها زورشان به کارل مارکس نرسید و روز بروز بیشتر از "شبح کمونیسم" که قاره اروپا را در بر می گرفت بترس افتادند، باز بهمین وسیله متوسل شدند تا کارل مارکس را در انظار عمومی بی اعتبار کنند. بیکباره پژوهشگران و باستانشناسان دانشگاهی در لابلای آثار تاریخساز کارل مارکس، پی بردند که وی با کلفت خانه اش رابطه جنسی داشته و با هم چنین و چنان می کرده اند. چقدر یک نظامی باید حقیر و پست باشد تا برای اثبات حقانیت خویش نیازی به ارائه چنین شواهدی داشته باشد.

زمانیکه احمد سوکارنو قهرمان ملی و انقلابی مردم اندونزی، بر استعمار کهن پیروز شد و دست ژاپنی ها و هلندیها را از میهنش قطع کرد و تصمیم گرفت با کمونیستها برای بنای اندونزی نوین همکاری کند، امپریالیست آمریکا بهمین روش برای تخریب وی متوسل شد. از طرف سازمان "سیا" و بدستور مستقیم رئیس جمهور وقت آمریکا، تصویر مونتاژی از احمد سوکارنو در حال عشقبازی با یک زن موبلوند هلندی منتشر کردند و در اندونزی توسط عوامل خویش پخش نمودند و همراه با آن بلندگوهای تبلیغاتی امپریالیستی برای بیان فساد اخلاقی احمد سوکارنو، پدر مردم اندونزی و قهرمان ملی این خلق و رهبر ممالک غیر متعهد در جهان بکار افتاد. خلق اندونزی یکپارچه به تمسخر حقارت امپریالیست آمریکا و درجه فهم تمدنش پرداخت. دسیسه در اندونزی بر ملا شد و تنها کودتای سوهارتو با کشتار یک میلیون کمونیست اندونزی بود که پایان دوران احمد سوکارنو را رقم زد.
بیاد دارم زمانی که به دبیرستان می رفتم، آخوندها در ایران یک موج تبلیغاتی علیه کتب صادق هدایت که گویا عامل خودکشی است و "فساد اخلاقی" فروغ فرخزاد براه انداخته بودند و می گفتند که وی در اشعارش از همخوابگی غیر اسلامی سخن می راند و فحشاء را ترویج می کند. آنها به جنگ ادبیات نوین ایران می رفتند. به جنگ حضور فزاینده زنان ایران در میدان ادبیات ایران.
فروغ در شعر "رمیده" خویش نظر به همین وضعیت دارد وقتی می سراید:
"...
 گریزانم از این مردم كه با من
بظاهر همدم و یكرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دوصد پیرایه بستند

از این مردم, كه تا شعرم شنیدند
برویم چون گلی خوشبو شكفتند
ولی آن دم كه در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بدنام گفتند
..."
و امروز در اذهان این فروغ است که زنده است و از مفاخر ادبی ایران از زنان جسور و سنت شکن ایرانِ قرن بیست و یکم است و از آن "مردم" تنها سپانلو باقی مانده است.
سرخ ها باید مانند همیشه پیشقراول باشند و با این لشگر تزویر بورژوائی به مبارزه برخیزند. باید با اساس این شیوه تفکر مبارزه کرد و نه تنها با تراوشات متعفن آن. قدرت تخیل ارتجاع برای سند سازی و جعل تاریخ حد و مرز ندارد. آنها با امکانات فن آوری موجود، قادرند با تصویر، خط و صدای شما، هر کاری بخواهند بکنند و هر انکار شما را با رو کردن جعلیات جدیدی تحت الشعاع قرار دهند. این روش، امروزه سبک نوینی در تاریخ نگاری ارتجاع و نئو لیبرالیسم و امپریالیسم است.
بیاموزیم که به نقش اجتماعی انسانها اهمیت دهیم و آنرا برای ارزیابیهای خویش قطعی بدانیم. با این درک از ارزیابی از انسانهاست که میدان را از دست موش بگیرها و جاعلین و تحریف کنندگان تاریخ بدر خواهیم آورد.    
حال از این تفحص و آشنائی با خصلت دورانی که در آن زندگی می کنیم به واقعه مشخص برگردیم.     
مینا بدرستی و موشکافانه به کنه مطلب پی برده است. هدف از نگارش این عقده نگاری مالیخولیائی که خواننده را بیاد فیلمهای روحی و روانی هولیوودی می اندازد، بی اعتبار کردن این یا آن شخصیت معیین نیست، هدفش تسویه حساب کردن با دوستان و یا انتقامجوئی از یاران قدیم نیست، هدفش بی اعتبار کردن جامعه روشنفکری ایران در زمان شاه و و تداومبخشی به آن تا به امروز است. هدفش این است که برای جامعه "روشنفکران" بی مایه آخوندی که کسی در دوران سخت مبارزه، از حضورشان خبر نداشت، اعتباری کسب کند و برایشان تاریخ بسازد.
راستی چه کسی تضمین می کند که این پرونده سازی و لجن پراکنی آخوندی، فردا با گذار از جامعه نویسندگان و شاعران، دامن آزادیخواهان، فعالین سیاسی، شخصیتهای خوشنام اجتماعی و در یک کلام کل جامعه روشنفکری صد و ده ساله اخیر ایران را نگیرد.
من خودم اگر بدون تفسیر و توضیح مینا این کتاب را خوانده بودم هرگز مفهوم برخی صحنه های نقاشی شده را که بیان تفکر یک آدم مالیخولیائی است نمی فهمیدم. چطور می شود فردی تا به این حد دارای قوه تخیل خارق العاده بیمارگونه باشد، اگر تمام ذرات وجودش در اشتیاق تماشای چنین صحنه ها پورنوگرافی نعره نکشند. نویسنده جای حضور خودش را در این تابلوی نقاشی ترسیم نکرده است. تو گوئی فقط عکاسی می کرده است. نویسنده، ایست گاه خویش را در تمام عرصه مبارزه ضد سلطنت و ضد جمهوری اسلامی روشن نکرده است و به عنوان آموزگار روحانی اخلاق و داور صحرای حشر به میدان آمده است. و این بزدلی بسیار حقیرانه است.
جامعه ایران از همان آغاز دوران مشروطیت سرشار از روشنفکران و آزادیخواهانی است که برای رهائی و پیشرفت ایران مبارزه کرده اند ومی کنند.   
ادبیات، تئاتر و سینمای ایران از این روحیه سلحشوری علیرغم سرکوبهای مستمر رژیم های حال و گذشته ها سرشار است. در این مصاف آخر شکست محتوم دشمنان جامعه روشنفکری ایران مشهود است. در خاتمه از مینا شاهد می آورم که از صدها مرد نشسته با ارزشتر است. باشد که جامعه روشنفکری ایران شمشیرش را علیه چنین سبک تفکر قرون وسطائی از نیام بدر آورد. دیگر وقتش رسیده است.
"بخود واگذاریدم
نه مریم بوده ام
که مسیح را زاده باشم
و نه آئینی که بِدان بگروید
و نه معمایی
که در اندیشه ی حل آن باشید.
و نیز
هرگز یک روز هم
رها نبوده ام
که بی حُزنی
در پیرامُنم
در جذبه ی عشق
اندیشه کنم
چرا که زندگی
آن سا ن به من گذشت
که کسان را
تابِ شنیدنِ آن نبود.

به ستوه آمده ام
به ستوه آمده ام
از شکوه های بیهوده تان
به ستوه آمده ام
از پچپچه ها تان
که بوی تعفن استفراغِ از شب مانده را دارد.
به خود واگذارید م
به خود واگذارید م
اینک که سرزمینِ مرا کوهِ رنج و غصه
می ترکاند،

به خود واگذاریدم
تا دمی بیاسایم
واندوهِ زمینِ بر آتش نشسته را تاب آورم.

با بادبزن های رنگین
«من» هاتان را باد می زنید
و «تن» هاتان را فربه می کنید
از عشق می گوئید
و چینی از نفرت
برپیشانی دارید.

خود فروشانید.
خود فروشانید.
نه بسانِ زنی
در پای چراغی
در خیابان.
- حاشا که اگر غرورِ راستین اینان را
با صورتکهای دروغینِ شمایان
در ترازویی توان نهاد
شرمساری شما
پایداری ابدی خواهد یافت.

خود فروشانید،
خود فروشانید،
نه بسانِ مردی
که چراغدارِ خانه عشق فروشانست.
حاشا که حرمتِ چراغداریِ خانه ی فواحش را
به چونان شمایانی
- گدایانی در هیأتِ روشنفکران -
نتوان فروخت.
به صورت خاموشم
و سیلی هایم نیز دیگر
سرخیِ چهره ام را
سبب نخواهد شد.

زنبور خفته یِ زمستانی
اگر از این بیداد
بر می خاست،
شمایان را
به نیشی اندک
میهمان می کرد.
اما من
اما من
هیچ نیستم
هیچ نیستم
تنها بیدارم
زنی بیدارم
که یک تارِ مویم
به جنازه ی صدها مردِ نشسته می ارزد."
از دفتر شعر« از عشق چیزی با جهان نمانده است» استکهلم 1987

فریدون منتقمی 7/8/2011 مونیخ در آلمان