۱۳۹۰ دی ۲, جمعه

در گذشت یک مادر

دستم بگرفت و پا به پا برد

تا شیوه راه رفتن آموخت

عفت السادات صفاکیش، آموزگار ده ها دبستان و هزاران نونهال ایران از سال 1325شمسی، سرپرست دانشسرای دختران در بندر عباس، تاریخ آگاه و متحرک سه نسل جامعه ایران، انسانی مملو از تجربه و مبارزی سرسخت، مینهدوستی بی نظیر و فعال، یار دکتر محمد مصدق، مصاحب مستمر پروانه و داریوش فروهر، آموزگارم، مادر نازنیم به دور از یگانه فرزند در تبعیداش، در تاریخ 21 ماه دسامبر 2011 در ساعت 5 صبح در بیمارستان سجاد تهران در سن 96 سالگی بدرود زندگی گفت.

آخرین دیدارمان را در مونیخ فراموش نمی کنم، در هنگام بدرقه، در زمانیکه در فرودگاه فرانکفورت عازم ایران بود، با چشمان مملو از اشک با صدای بلند، بطوریکه به گوش همه برسد، ناله می کرد: "خدا ذلیل کند آنهائی را که خانواده ها را از هم پاشانده اند و نمی گذارند تنها فرزندم به ایران بیاید". گوئی که می دانست این آخرین دیدار ماست.

فراموش نمی کنم که خطاب به من، همواره به این شعر فردوسی پناه می برد:

فریدون فرخ فرشته نبود

ز مشک و ز عنبر سرشته نبود

به داد و دهش یافت این نکوئی

تو داد دهش کن فریدون توئی

به من می گفت وقتی حامله بودم شاهنامه فردوسی را می خواندم و وقتی به داستان ضحاک و فریدون و کاوه آهنگر رسیدم عهد کردم در صورتی که پسر بدنیا بیاورم نامش را فریدون بگذارم، دنیا را چه دیدی شاید روزی فرزند من نیز مظهر عدل و داد شد. نمی دانم چقدر به وصیت وی عمل کرده باشم.

تا آخرین لحظه عمر کتاب را بر زمین نگذاشت و ذهن خویش را آماده پذیرش نو وتازه ها قرار می داد. وقتی فیلم "تا آخرین نفس" را که افشاء جنایات انگلیسها و وینستون چرچیل وزیر وزارت استعماری انگلستان در آفریقای جنوبی بود در زمان مصدق به نمایش گذاردند، مرا به سینما برد تا چهره کثیف و ضد انسانی امپریالیست انگلستان را بشناسم. بعد از کودتا فیلم "فردا خیلی دیر است" را که در مورد روابط عاطفی میان یک دختر و پسر بود به سینما آوردند و آموزگاران تهران را برای دیدن آن دعوت کردند، مادرم مرا با خود به سینما برد تا ببینم که چگونه تابوهای قدیمی در حال خرد شدن است. وی نمی خواست کار به فردا بکشد.

از زمان رضا شاه با استبداد خانواده پهلوی آشنا شد و شاهد بود که چگونه خانواده اش از بیم و هراس خفقان آن دوران زبان در کام می کشیدند. در دوران دکتر مصدق به هوادار پیگیر مصدق بدل شد و تا روز آخر زندگی از دکتر مصدق حمایت می کرد. تاریخ ملی شدن صنعت نفت و سخنرانی های دکتر مصدق را همیشه در حفظ داشت و می گفت در تاریخ اخیر ایران ما سه شخصیت ملی داشتیم، قائم مقام، امیرکبیر و دکتر مصدق. تا روزی که می توانست گام بردارد هر سال بیاد مصدق به مقبره مصدق به احمد آباد می رفت و با سران جبهه ملی از جمله شمس الدین امیر علائی و داریوش فروهر در تماس بود. وقتی داریوش فروهر را به قتل رساندند و مردم در مقابل خانه ها آنها جمع شدند و سرود ای ایران را می خواندند به من زنگ زد و گوشی تلفن را رو به خیابان گرفت و گفت می شنوی؟ آخوندها داریوش فروهر را کشتند. در آن زمان مادرم نیز در خیابان هدایت منزل داشت. وی که مدافع سرسخت انقلاب بود بعد از سخنان تاریخی خمینی که نسبت به ایران هیچ احساسی ندارد و حملات حقیرانه وی به دکتر محمد مصدق و حمایتش از آیت ﷲ کاشانی همدست محمد رضا شاه در کودتا، بشدت از وی رویگردان شد و وی را عامل انگلستان دانست.

از همان کودکی به من می آموخت که در زندگی باید به معنویات اهمیت داد. باید خدمت به انسانیت را سرمشق اعمال خود قرار داد، دروغگوئی را نکوهیده می دانست و امانت داری را ارج می نهاد. وقتی احمد سلامتیان اسناد جبهه ملی را در خانه ما، در زمانیکه در دوران دانشجوئی تحت تعقیب ساواک قرار گرفت، برای حفاظت به امانت گذارد، مادرم به شدت از آن مراقبت می کرد و اجازه نمی داد من به آنها دست بزنم و می گفت اعتماد کسی را نباید نسبت به خود خدشه دار کرد. این اعتماد بسیار با ارزش است. مادرم ارزشهائی را توشه راه زندگی من کرد که "سختی" زندگی مرا دوبرابر می کرد.

در سی ام تیر، در 25 و 28 مرداد مرا به خیابانها می برد و می گفت پسرم نگاه کن و خوب به خاطر بسپار این تاریخ وطن توست. در بعد از ظهر 28 مرداد در میدان مخبروالدوله که بعد از کودتا به میدان "قیام 28 مرداد" تغییر نام داد، همراه با مادرم، ناظر عملیات مخرب چاقوکشهای شعبان بی مخی بودم که مردم را با قمه و گرزهائی که در دست داشتند مجروح می کردند. هر کس لباس سفید به تن داشت به عنوان توده ای هوادار صلح آماج حملات رجاله ها و اوباش شهرنو بود. فریادهای نامانوس "جاوید شاه"، "مصدق موش گرفته پتوشو بدوش گرفته"، "رپتو زیر پتو" از ماهیت این "قیام ملی" پرده بر می داشت. تئاتر سعدی را رجاله شاهپرست آتش زده بودند، کتابخانه ها را غارت می کردند و کتابهایش را به خیابان می ریختند. دوران کتابسوزان آغاز شده بود و اغذیه فروشیها رونق می یافت.

وقتی افسران توده ای را دستگیر کردند و تیر باران نمودند، مادرم که سیامک را می شناخت و با پاره ای از افسران به علت خویشاوندی رفت و آمد داشت، مرا با خود به زندان قصر، در زمان ملاقاتی می برد، تا منهم با آنها که در زندان، دوران محکومیت خویش را سپری می کردند، آشنا شوم. زندان قصر هم جز تاریخ ایران بود و من باید می دانستم چه صداهائی در آنجا خفه شده است. به من توصیه می کرد کتاب بخوانم زیرا انسان از مطالعه بسیار می آموزد و می گفت نگران پولش نباش من هر چه تو کتاب بخری پولش را می دهم و این کار را واقعا می کرد. انتظار نداشتم وقتی که در سال 1340 به وی گفتم کتاب 53 نفر اثر بزرگ علوی 50 تومان است بهای آنرا بپردازد. 50 تومان یک چهارم حقوق آموزگاریش بود. وی مرا به سرزمین ممنوعه ها می کشید و از این بابت ازش ممنونم، وی به من مفهوم بیعدالتی را نشان داد و از این بابت ازش ممنونم. وی به من "بهانه" زنده ماندن را آموخت و از این جهت ازش ممنونم. علاقه به فرزند برای وی مفهوم دیگری داشت، وی این علاقه را شخصی و خودپرستانه نمی دید. فرزندی که در خدمت جامعه نباشد بر وی حرام بود. وی فرزندی را می خواست که ایران را دوست بدارد و به مردم خدمت کند و از این لحاظ مورد اعجاب تفکر متعارف جامعه بود. وی پیشتر از همگان می اندیشید. اهل فامیل می گفتند "عِفی" نمی تواند جلوی دهانش را بگیرد.

با الهام از آرمان مادرم، در جستجوی کتاب و مطالعه و خریدن کتب "ضاله" بودم که من به کتاب "جامعه شناسی" احمد قاسمی دست یافتم، کتابی که تمام زندگی مرا تا به امروز رقم زد.

مادرم نیز خودش یک پای "باشگاه مهرگان" و فعالیت آموزگاران برای افزایش حقوق خود بود. وی سپس به صف آموزگاران جبهه ملی پیوست.

زمانیکه من در ایران در جبهه ملی ایران فعالیت می کردم و نشریه "پیام دانشجو" را که در اختیار چپی های درون جبهه ملی یعنی بیژن جزنی، علی اکبر اکبری، و ظریفی قرار داشت، پخش می نمودم، با وجود خطری که خانواده ما را تهدید می کرد، با جسارت موافق بود جلسات حوزه های جبهه ملی در خانه ما تشکیل شود. وی خطر برگزاری مجموعا سه حوزه 40 نفری در دوران اختناق شاهی در ایران را به جان می خرید. در تمام محله همه از برگزاری این جلسات خبر داشتند.

دکتر مصدق تصویر زیبائی از خودش با امضای شخصی خویش را به وی هدیه کرد که آنرا برای ثبت در تاریخ برای من فرستاد.

در دوران مبارزات ضد استعماری در ایران مصدق به قهرمان شرق در مقابل استعمار فرتوت انگلستان بدل شده بود. مصدق رهبر معنوی مردم خاورمیانه بود. مردم عراق در همبستگی با مردم ایران به نمایشات اعتراضی علیه سلطنت شاه و استعمار انگلیس دست می زدند و مردم در بغداد در نعلبکیهائی چای می نوشیدند که تصویر دکتر مصدق در آنها حک شده بود. مادرم این نعلبکیها و بسیاری آثار دیگر را سفارش داد تا با بهای زیاد از عراق برایش بیاورند. در بعد از کودتا بسیاری از این اسناد نابود شد، ولی مادرم قادر شد یک نعلبکی سالم و دو نعلبکی شکسته را از نابودی کامل نجات دهد که باید در تاریخ ایران ثبت شود.

وقتی من در خارج از کشور دبیر کنفدراسیون جهانی شدم، نامه ای برای من به این مضمون نوشت: "شنیدم بعد از پایان تحصیلات شغلی پیدا کردی که کارش زیاد است، ولی حقوق ماهیانه نداری". وی می ترسید بیش از این در نامه هائی که سانسور می شدند، بنویسد. بعد از قدغن شدن کنفدراسیون به خارج آمد و با من در اردوی تابستانی کنفدراسیون جهانی در ایتالیا، شاید به عنوان تنها مادری که این جسارت را بخود داده بود، شرکت کرد. با زنده یاد فرهاد سمنار بسیار بحث می کرد و فرهاد تا زمانی که زنده بود و مرا می دید حال مادر مرا می پرسید. بسیاری از اعضاء کنفدراسیون وی را شخصا می شناختند. یکبار وی را در اواخر سالهای 1960 به ساواک بردند و تحت فشار قرار دادند. مامورین ساواک در بازجوئی می خواستند از وی مدرکی بگیرند که پسرش جاسوس شوروی و چین است و از آنها حقوق ماهیانه می گیرد. مادرم گفته بود پسر من از کسی پول نمی گیرد و من خودم ماهیانه 300 مارک برایش حواله می کنم. مدارک بانکیش موجود است و می توانید آنها را کنترل کنید. مادرم را تحت فشار قرار دادند تا مرا وادار کند از مبارزه سیاسی دست بردارم. این امر مغایر اصول و ارزشهائی بود که مادرم به آن اعتقاد داشت و به من آموزش داده بود. ولی من مجبور شدم محل تحصیلم را از شهر مونیخ به شهر فریدبرگ، بعد از مشورت با دوستان نزدیکم، منتقل کنم تا از انظار مامورین ساواک برای ادامه کار سیاسی بدور باشم.

بعد از فرار ما از ایران یکی دوبار به اروپا آمد. شبی پیش مهدی خانبابا تهرانی در فرانکفورت مهمان بودیم و با مهدی بحث می کرد و راه وچاه مبارزه با رژیم جمهوری اسلامی را می پرسید. در پایان بحث به مهدی گفت که اگر دوست آشنائی در ایران داری که فعالیت سیاسی می کند وی را به من معرفی کن تا با وی در ایران همکاری کنم. مهدی بشدت جا خورد و نگاهی به من کرد و من نیز مسئله را با شوخی برگزار کردم. پنهانکاری برای وی محلی از اِعراب نداشت و بخاطر کبر سن سخنانش را بی پرده تر و صریحتر از همیشه بیان می کرد.

در بندر عباس مادرم 8 سال سرپرست دانشسرای دختران بود و به آنها آموزش آموزگاری دوران دبستان را می داد. بیش از صد نفر آموزگار تربیت کرد. وی تلاش داشت از این آموزگاران انسانهای والائی بسازد. روزی برای اینکه در محیط دانشسرا گفته بود در مملکت ما آزادی نیست به ساواک بردندش و بیکبار نیز قناعت نکردند و پس از بازجوئی برای بار دوم، در مقابل اعتراض وی که از جان من چه می خواهید و دنبال چه چیز می گردید و هستید به وی می گویند:"می دونید ما شما را چرا اینجا آوردیم؟ برای اینکه بدانید هر کجا حرف بزنید ما خبردار می شویم".

به من گفت خبربَرِ ساواک آموزگاری بود که وی را تازه برای کمک به سرپرست فرستاده بودند و نامش منوچهر شکوهی آموزگار دبیرستانهای بندرعباس بود.

تعریف کرد که قرار بود همه روسای استان و فرهنگ را در پایان سال تحصیلی دختران فارغ التحصیل رشته آموزگاری، به نشستی برای تجلیل از "خدمات مسئولین" دعوت کنند.

جلسه با ابهت و با شکوه برگزار می شود و همه مدعیان با سینه های سپر کرده با دستمالهای بزرگ و کوچک ابریشمی به چاپلوسی از مقامات مربوطه و ملکه فرح، شهبانوی ایران و شخص اعلیحضرت و... می پردازند. هدیه ای هم به مادر من به عنوان سرپرست دانشسرای دختران تعلق می گیرد و از وی می طلبند که در هنگام دریافت هدیه، سخنرانی کوتاهی نیز جهت تشکر بنماید.

می گفت این درخواست خارج از نوبت بود، زیرا قرار نبود من اساسا صحبتی بکنم، ولی به علت غیبت یکی از میزبانان، من باید جور وی را می کشیدم. نمی دانستم بعد از آن همه تعریف و تمجیدهای ریاکارانه و چاپلوسی ها زننده و مصنوعی، چه بگویم. سخنانم را چنین آغاز کردم:

"دختران من! من هرگز انتظار دریافت هدیه ای از شما را ندارم. شما خودتان برای من بهترین هدیه اید. اگر من توانسته باشم از شما دختران و آموزگاران شایسته ای برای خدمت به مردم ایران و برای خدمت به میهنمان ایران تربیت کرده باشم، بهترین هدیه را گرفته ام. سعی کنید برای ایران آموزگاران شایسته و برای فرزندانتان مادران نمونه ای باشید".

جلسه در سکوت عمیقی فرو رفت. از آن همه ریاکاری دیگر خبری نبود. آب سردی بر سر چاپلوسان ریخته شده بود. بناگهان همه به احترام از جای برمی خیزند و کف می زنند. می گفت دیدم انسانیت پیروز شده بود، حتی آنها که نقش های مصنوعی بازی می کردند به اصل خودشان خجلت زده بازگشته بودند. روز بعد مسئول فرهنگ استان به مدیر دانشسرا گفته بود: سخنرانی آن خانم سرپرست یک طرف و سخنرانی سایرین هم یکطرف. این خانم به همه ما درس مهمی داد. آموزگار خوبی است.

ولی این آموزگار خوب را در اولین فرصت از کار اخراج کردند. قبل از انقلاب طبق بخشنامه هیات دولت در زمان نخست وزیری عباس هویدا به بهانه اینکه باید جوانان را بر سر کار آورد دستور دادند معتادین، آموزگارانی که کم کاری می کنند و تنبلند و مخالفین شاه را بازنشسته کنند و مادر من بر اساس این بخشنامه بازنشسته شد. زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد.

بعد از انقلاب مسئولین فرهنگی دوباره به سراغ مادرم آمدند تا سرپرستی دانشسرای دختران بندرعباس را بعهده گیرد، ولی وی حاضر نبود با ملاها کار کند. وی بعد از انقلاب باید رابط و پوشش من بعد از آغاز زندگی مخفی تا فرار غیرقانونی من از مرز ترکیه می شد و مرا یاد مادر ماکسیم گورکی می انداخت.

وقتی در ایران بودم وحمله به کردستان آغاز شده بود، می گفت من یک دختر آموزگار کُرد داشتم. دختر فهمیده ای بود و الان نگران حالش هستم نمیدانم سالم است و یا نیست.

به من گفت سلامش را به همه دانش آموزانش، به دختران دانشسرای بندرعباس برسانم و به آنها بگویم که خانم صفاکیش گفت یادتان باشد به ایرانتان خدمت کنید.

و خودش جسدش را بدانشگاه تهران بخشید تا در خدمت به دانش، در تالار تشریح، نقش کوچکی در آموزش دانشجویان ایران داشته باشد. وی تا آخرین لحظه به حرفه خویش وفادار ماند.

امیداوارم بتوانم شایسته فرزندیِ مادرم باشم.
فریدون منتقمی
23 دسامبر 2011