۱۳۹۰ اسفند ۲, سه‌شنبه

در رسای مادری که زنده است

سرگذشت شخصی

در جوانی همسر خود را که به بیماری سرطان مری دچار شده بود، از دست می دهد. پدرم برای درمان به پاریس رفته بود و بعد از اینکه دکترها جوابش می کنند، در راه بازگشت به ایران در فرودگاه پاریس به حالت اغماء فرو می رود و جان می دهد. وی را در همان پاریس به خاک می سپارند و اموالش را سفارت شاهنشاهی با درست کردن صورت حساب بالا می کشد. تنها چند قلم مدارک و کمی ارز را که دیگر از گلو پائین نمی رفته به مادرم تحویل می دهند. مرگ شوهر در سنین جوانی در دهه بیست در ایران برای زن جوانی که سه خواهرش مطلقه بودند و یک برادرش توده ای و کارگر دخانیات و برادر دیگرش ارتشی کارمند مخابرات و بعدا کارمند دادستانی ارتش بسیار سخت و ناگوار بود. من سه سالم بود و خواهرم که به بیماری صرع دچار بود، پنج سالش. مشکلات زن بیوه زیبائی که در جوانی شوهرش را از دست می دهد با مرگ پدرم آغاز می شود. تربیت و آموزش کودکان، تامین مخارج آنها، و زندگی در تنهائی در میان چشمان دریده اطرافیان که بدنبال طعمه لذیذ می گردند. پدرم داروساز بود و توان مالی وی بحدی بود که مادرم می توانست زندگی مرا تا کسب دیپلم تامین کند. و این خود نعمتی بود که خانواده ما را از پرتاب شدن به عمق جامعه نجات می داد. در فرهنگ مردانه ایران "بیوه یعنی میوه" و جامعه و نه تنها مردان، بلکه زنان نیز که خود قربانیان تربیت چنین جوامعی هستند با همین دید به همجنسان خویش می نگرند. می گفت اگر کسی برود شوهر دوم بگیرد همه آنرا عیب می دانند و پشت سرش میگن زنیکه پتیاره بعد از مرگ شوهرش نتونست تحمل کنه رفته شوهر دوم گرفته. طوری غیبت می کنند گوئی طرف فاحشه است، ولی اگر یواشکی رفیق بگیرد، کسی پشت سرش حرف نمی زند. شوهر رسمی جرم است، شوهر غیر رسمی پاداش. وی از این همه ریاکاری جامعه به عنوان انسانی بسیار حساس رنج می برد. وی دخترش را در سن 16 سالگی که در زمان وقوع صرع، در حوض خانه خفه شد، از دست داد.

وقتی خواهرم همراه ما بیرون می آمد مواظب بودیم غش نکند و زمین بخورد و مجروح شود. و وقتی که این اتفاق بهر صورت خارج از اراده ما می افتاد، جمعیت بدور ما حلقه می زد و دور خواهر مرا با چاقو خط می کشیدند تا اجنه از بدنش خارج شود. عده ای متعصب نیز فریاد می زدند پاشو بپوشون، دامنشو بکش روپاش. مگر می شد یک دختر 15 ساله را محکوم کرد به اینکه باید همیشه با شلوار بیرون بیاید تا احساسات مذهبی مردم متعصب "جریحه دار" نشود. مادرم آموزگار بود، ولی دخترش را بهیچ دبستانی راه نمی دادند تا درس بخواند. آدم غشی، از نظر عموم آدم نبود و موجب ترس بچه ها در کلاس می شد و نظم مدرسه را برهم می زد. مشکل جامعه مشکل بی فرهنگی بود. در جامعه ایکه عینک زدن عیب و نقطه ضعف محسوب می شد و مردم فرزندان عقب مانده و یا بیش از حد چاق خویش را در پستوی خانه ها پنهان می کردند، تکلیف دختری که به بیماری صرع دچار بود روشن بود، انزوا در جامعه دیگر بخشی از سرنوشتش بود. یک معلم خصوصی فقط باید به وی درس می داد تا بتواند حداقل به صورت اکابر آموزش ببیند. آخر کدام مردی حاضر است با یک دختر بی سواد غشی در آینده تشکیل زندگی مشترک دهد؟ آدم غشی در جامعه ایران آن دوران، باید زنده بگور می شد، باید گورش را خودش می کند و این حادثه نیز پیش آمد. دیگر نظم هیچ مدرسه ای بهم نخورد و چاقوی هیچ متعصب مذهبی با کشیدن بر سطح خیابان به کندی نگرائید و اجنه نیز در تلاش تارانده شدن از جسم وی به خستگی دچار نیامدند.

می توان گفت: انسانها نه تنها پروده محیط خود هستند قربانی محیط خود نیز می شوند.



برخورد مادرم به مذهب

هرگز به خرافات مذهبی اعتقاد نداشت و آنها را وصله های ناجوری می دانست که به اسلام پاک چسبانده اند، می گفت مادرش وی را مجبور می کرده که هر روز صبح زود بیدار شود و نماز بخواند و وی که بعدا مدت چند سالی خودش داوطلبانه نماز می خواند، در آن دوران جوانی از این عمل احساس نفرت می کرده و با تظاهر به نماز خوانی دولا و راست می شده و مرتب می گفته من این نماز را زورکی می خوانم. مادرش که انسان بسیار پر  محبت و محترمی بود از بجای آوردن فرایض مذهبی توسط دخترش احساس آرامش می کرده و "خدا" نیز درمانده بود است که نمره خوب را در کارنامه کدامیک از آنها بنویسد.

به من توصیه می کرد "شیعه گری" و "بخوانید و داوری کنید" و سایر کتب احمد کسروی را بخوانم تا نسبت به خرافات مذهبی آگاه شوم. مادرم حدودی از پاک دینی کسروی متاثر بود و به فدائیان اسلام که آنها را انگلیسی می دانست، به سبب ارتکاب قتل کسروی در صحن رسمی دادگاه، معترض و منتقد بود. پاک دینی کسروی را همراه با اندرزهای زردتشت می پذیرفت و از آنها دین جدیدی ملبس به لباس انسانیت آراسته بود. می گفت گفتار نیک، پندار نیک، کردار نیک ارزشهائی است که اگر کسی به آن عمل کند مسلمان واقعی است. وی مذهب را وجدان درونی خود می دانست. وی با حکومت مذهبی مخالف بود، قمه زنی و سینه زنی و روضه خوانی را نفی می کرد و معتقد بود روحانیون باید سواد داشته باشند و در بالای منبر از فضایل  امام حسین سخن بگویند و فلسفه شهادت حسین را توضیح دهند. باید از حضرت زینب به عنوان زن مبارزی که با سری بی حجاب، تسلیم شمر و یزید نشد و بر ضد ظالمین رزمید نام برند. بهمین جهت نیز در آستانه انقلاب تا حدودی تحت تاثیر تبلیغات سازمان مجاهدین خلق در قبل از انقلاب، یعنی دوره نخست فعالیت ملی مجاهدین قرار داشت. ولی بعد از انقلاب و همکاری آنها با صدام و جرج بوش بشدت آنها را تقبیح می کرد. مادرم مخالف مذهب نبود و بندرت آداب و رسوم مذهبی را نیز بجای می آورد و می گفت انسانها باید در دلشان پاک و مومن باشند. کسی با نماز و روزه پاک نمی شود. در عرصه اعتقادات مذهبی مشمول تحول جامعه بود و به مذهب با درکی متحول و مدرن برخورد می کرد. وی مرا در سال اول دبستان به مدارس ارامنه تهران فرستاد. در زمانیکه جامعه مذهبی به کالباس به عنوان اغذیه نجس نگاه می کرد وی برای من از آرزومانیان در خیابان منوچهری تهران کالباس گوشت گاو می خرید که من آنرا ساندویچ کرده به دبستان می بردم. تا زمانیکه در مدارس ارامنه و سن لوئی بودم مشکلی نداشتم، ولی وقتی در سال بعد در یک دبستان اسلامی در هنگام نهار کالباس می خوردم، انقلاب به پا می شد. مسئولین دبستان مادرم را خواستند تا در مورد گوشت "خوکی" که من می خورم توضیح دهد. مادرم توانست مدیر و مسئولین دبستان را قانع کند که کالباس من گوشت گاو است و به خوک ربطی ندارد و مادرم و من مسلمان هستیم و اگر مادرم غذا همراه من نمی کند، باین خاطر است که خودش آموزگار است و چون مدارس تمام روز است، باید در دبستان محل کارش باقی بماند و وقت تهیه غذا ندارد و باین علت برای من در بعضی موارد غذای حاضری تهیه می کند.

توضیح دادم که مادرم مانند اکثریت قریب به اتفاق جامعه، ضد اسلام نبود، اسلام را اجرای فلسفه شهادت امام حسین می دانست و می گفت آخوندها انگلیسی هستند و خرافات را تبلیغ می کنند، کِی فلسفه شهادت حسین که برای اجرای عدالت بود، این همه فجایع را توجیه می کرد. وی مخالف حکومت اسلامی بود و نه مخالف اسلام و این باید برای مردم ایران سرمشق باشد که مذهب امری خصوصی است و به آگاهی و وجدان فردی مربوط است و نه ابزار توجیه تسلط سیاسی. اعتقاد وی به اسلام با درکی که خود از آن داشت صرفا یک اعتقاد ارثی نبود. سالها با پیروان آئین بهائی سروکار داشت و آثار مذهبی آنها را مطالعه می کرد و در مجالس آنها شرکت می نمود و دوستی اش را همیشه با آنها حفظ کرد. حتی یکبار مرا به حضیرۃ القدس برد که در آنجا فیلم عکا(مکه بهائیان) را در شهر حیفای اسرائیل نشان می داد. با بهائی کشی مخالف بود ولی هرگز بهائی نشد و می گفت این نظریه رونویسی ناشیانه و فریبکارانه ای از اسلام است. در مقابل اصول و مقدسات مذهبی اسلامی، آنها معادلش را اختراع کرده اند و بدتر از همه اینها همه هوادار شاه و اسرائیل هستند. می گویند نباید در سیاست دخالت کرد، ولی همشون در سیاست به نفع شاه دخالت می کنند. در مقابل پرسش من که چرا ایادی پزشک شاه است؟ می گویند پزشک باید همه را درمان کند، شاه و فقیر ندارد، ولی در مقابل پرسش دیگر من که نظر شما در مورد این همه امکاناتی که ایادی از نزدیکی به دربار پیدا می کند و برای بهائیان امکانات فراوانی مهیا می سازد و آنها را وارد دستگاه می کند و این ناشی از سیاست همکاری با دربار است، حرفی برای گفتن نداشتند. وی اضافه می کرد مگر یک انسان میهنپرست می تواند نسبت به سرنوشت سیاسی کشورش بی تفاوت باشد و بگوید ماهیت حکومت ایران به من مربوط نیست چه شاه باشد و چه مصدق، چه مستعمره باشد و چه مستقل؟

گذشته از این همکاری با حکومت وقت نیز دخالت روشن در سیاست است و نمی شود آنرا کتمان کرد. کسی می تواند در حکومت شرکت نکند، ولی افراد را منع کردن از اینکه در سیاست دخالت کنند و سرنوشت کشورشان را رقم زنند، غیر قابل قبول و غیر قابل باور است. این اصل در بهائیت ابزار حمایت از سیاست خاصی در ایران و جهان است. وی بعد از سالها تماس و مطالعه گفت: آئین بهائی یک آئین سیاسی است تا یک نظریه مذهبی.

مادرم می گفت بهائیان یک دسته بسته ای هستند که همدیگر را دارند و در دستگاه نیز نفوذ دارند و بهم دیگر  کمک می کنند. وی هرگز به بهائیان نگروید. با ارامنه و یهودیان مناسبات حسنه داشت. در دورانی که در افکار عمومی ارمنی و یهودی نجس محسوب می شدند و باید ظرفی را که آنها دست زده اند، هفت بار شست، مادر من نه تنها با آنها رفت و آمد داشت، بلکه آنها را به خانه ما دعوت می کرد. یکی از دوستان دوران دبیرستانم پرویز ح. یهودی بود که مرتب در خانه همدیگر بودیم و به علت تعلقات کمونیستی که داشت، روابط ما تا بعد از دیپلم نیز صمیمانه و رفیقانه بود. بعد از مهاجرتش به اسرائیل و شستشوی مغزی که در آنجا به وی دادند، من مکاتباتم را با وی قطع کردم. مادرم نه تنها با مذاهب دیگر و پیروان آنها تماس داشت، نه تنها تماسهایش را با ایرانیان یهودی که به اسرائیل رفته بودند حفظ کرد، بلکه در مورد آنها نیز ارزیابی و درک روشن سیاسی داشت. وی می گفت یهودی ها بیشتر خودشان را ایرانی حس می کنند تا ارامنه و بیشتر به آداب و رسوم ایرانی ها و مسلمانها نزدیک اند تا ارامنه، ولی رژیم اسرائیل را یک رژیم صهیونیست و جنایتکار می دانست و تا آخرین لحظه از نهضت ملی مردم فلسطین حمایت می کرد. وی به روشنی میان دین و سیاست مرز تمایز می کشید. گزینش دین اسلام برای وی با درکی که از فلسفه دین اسلام داشت "آگاهانه" بود. وی میان همه ادیانی که می شناخت دین اسلام را انتخاب کرده بود. این شیوه تفکر و این جسارت در انتخاب و رفت و آمد با بهائیان، ارامنه و یهودیان در آن دوران یک اقدام انقلابی بود. نام وارطان سالاخانیان ارمنی را که جسدش را بعد از شکنجه فراوان در رودخانه جاجرود نزدیک تهران یافتند، من برای نخستین بار از زبان مادرم شنیدم که از وی تجلیل می کرد. وی شرح شکنجه هائی را که بر وی رفته بود بازگو می کرد و تکیه می نمود که وی یک ارمنی توده ای ایرانی بود.

تجربه زندگی مادرم نشان می داد که مذهب دارای ریشه های عمیق اجتماعی است و تنها با عامل آگاهی علمی در متن مبارزه اجتماعی می توان به تضعیف آن رفت و نه با فحاشی و تمسخر و لجن پراکنی که امروزه مشتی مدعی "مدرنیسم" این تبلیغات را پرچم هویت خویش قرار داده اند. مادرم خودش از خرافات زجر می کشید و می گفت رژیم جمهوری اسلامی مروج خرافات است و در این کار نیز متاسفانه موفق بوده است.

می توان گفت: مبارزه با دین امری طولانی، آگاهانه، بر متن تحولات علمی و مبارزه اجتماعی است و تا در دنیا مجهولات وجود دارد نمی توان دین را از افکار مردم زدود. آنچه می توان کرد و باید کرد جدائی دین از حکومت و آموزش است. دین باید به امر خصوصی بدل شود.



مبارزه با تعصبات مذهبی و ایفای نقش آموزگاری

با عباس از دوران سوم دبیرستان در هدف شماره 3 آشنا شدم. از یک خانواده بازاری مذهبی می آمد. نماز و روزه اش ترک نمی شد. پسر بسیار خوبی بود و دوستی ما تا به امروز نیز صمیمانه ادامه یافته است. پدرش دو تا زن داشت و آنها را در دو خانه نگهمیداشت و برای زن دومش خانه خریده بود، ولی فرزندی از وی نداشت. وقتی مادرم کتاب "شوهر آهو خانم" نوشته علیمحمد افغانی را برایم خرید و خواندم، آنرا به عباس برای مطالعه دادم. عباس بعد از خواندن داستان پیش من آمد و گفت فری عجب کتابی بود، من تمام سرنوشت مادرم را در آن می بینم. با عباس و خانواده اش بسیار اوخت شدیم و شبها در منزل هم می خوابیدیم و رفت و آمد داشتیم. آخر هفته به کوه می رفتیم. در جریان این آشنائی روزی عباس به مادرم گفت که خواهری دارد که پدرش به علت اینکه دختر است از ادامه آموزشش جلوگیری کرده و نمی گذارد دبستانش را به اتمام برساند و به دبیرستان رود. این سخنان برای مادر من حکم فرمان اعدام را داشت. بلند شد رفت خانه عباس با مادر عباس صحبت کرد و با نیره خواهر عباس صحبت نمود، معلوم شد که پدر خانواده تنها مانع سر راه تحصیل دخترش است. مادرم با پدر عباس ساعتها صحبت کرد و وی را قانع نمود که آینده و سرنوشت فرزندش در دنیای امروز وابسته به آن است که تحصیل کند و به روی پای خودش بند باشد و در غیر این صورت، تمام عمر وابسته به کسی دیگری خواهد بود. به حاج آقا گفته بود پیغمبر گفته "زگهواره تا گور دانش بجو" و شما رو حرف پیغمبر حرف می زنید. کجا پیغمبر گفته فقط مردها باید ز گهواره تا گور دانش بجویند و زنها باید منتظر شوهر در خانه بمانند. حاج آقا شما مرد تجارت و بازار و فردی مومن هستید از شما بعید است به خرافات پایبند شوید و آینده دخترتان را بر باد دهید. به پدر عباس نشان داد که دختران امروز برای شکوفائی استعدادشان باید آموزش ببینند، تحصیل کنند تا انسانهای مستقلی شوند. وی می گفت مادری که سواد نداشته باشد چگونه می خواهد فرزندان مفیدی به جامعه تحویل دهد. به پدر عباس گفته بود شما حتی داماد مناسبی هم برای دخترتان پیدا نخواهید کرد، زیرا جوانان امروز ترجیح می دهند با یک دختر تحصیل کرده ازدواج کنند تا با یک زن بی سواد و فرزندان شما، شما را هرگز نخواهند بخشید. از تماس دخترتان با سایر دختران و پسران نیز واهمه به دل راه ندهید این شما هستید که در خانه می توانید معیارهای اخلاقی را به وی بیآموزید. با حبس کردن دختران که نمی شود اخلاقیات را حفظ کرد. حاج آقا در اثر فشار مادرم و فشار برادران و مادر نیره سرانجام تسلیم شد. نیره دیپلمش را گرفت و با یک مهندس برق تحصیل کرده آلمان ازدواج کرد. بعد از انقلاب که به ایران رفتم مانند برادر با من رفتار کرد و می گفت مامانت به من زندگی مجدد داد. مادر من نقش آموزگاری خویش را همیشه بیاد داشت.

می آموزیم که باید به اصولیت پایبند بود و برای تحققش مبارزه کرد.

 روابط دختر و پسر

ارزشهای اخلاقی وی با دنیای قدیم بکلی فرق داشت. وی می گفت دختر و پسر مثل آتش و الکل هستند و در کنار هم گُر می گیرند. جلوی این امر طبیعی را نمی توان گرفت، فقط باید این روابط را هدایت کرد. دارا بودن دوست دختر و پسر را که واژه هایش از آمریکا بنام بوی فرند و گرل فرند آمده بودند و در فیلمهای آمریکائی نشان داده می شدند، نادرست نمی دانست. می گفت رفیق دختر اگر گرفتی مهم نیست، بیار به من معرفی کن، ولی حق نداری حامله اش کنی. دختری که در ایران بکارتش را از دست بدهد، بدبخت است. آنوقت باید حتما با وی ازدواج کنی.

در من چنان ترسی از روابط دختر و پسر ایجاد کرده بود که من عطایش را به لقایش می بخشیدم.

در پاره ای از خانواده ها وضع طور دیگر بود. پسرشان حق داشت چندین دوست دختر بگیرد و این نشانه "زرنگی"، "مردانگی"، "با عرضگی" پسرشان بود. ولی دخترشان حق نداشت دست از پا خطا کند چون ناموس خانواده به خطر می افتاد. در همان دوره بود که سینماهای بالای شهر نظیر مولن روژ، رادیو سیتی و نیاگارا و رویال و تخت جمشید و... محل ملاقات دختران و پسران با پوششهای "اخلاقی" شده بود. با هیچ سدی نمی شد جلوی این تحول را گرفت و مادر من سیر این تحول را می دید.

بسیاری از دوستانش برای تبادل نظر به دیدنش می آمدند. بیاد می آورم که یکی از مشکلات خانواده های ایرانی در آن زمان آشنائی دختر و پسر بود که نخست بحثش از دانشگاههای ایران آغاز شد. محیط مختلط دختر و پسر در دانشگاه طبیعتا تبعات خویش را نیز در پی داشت. دختران دانشجو با پسران بیرون می رفتند، پیک نیک برگذار می کردند، در درون احزاب و یا فعالیتهای سیاسی کمونیستی و بویژه حزب توده با هم آشنا می شدند، نشریه جوانان دموکرات را سر چهار راه نادری می فروختند، ولی این بخت برای دختران غیر دانشجو و غیر سیاسی که در انتظار بخت در خانه نشسته بودند، نبود. خواستگارها که برای خواستگاری می آمدند، دیگر نمی خواستند "کالای" در بسته بخرند. می خواستند با دختر مورد پسندشان بیرون بروند، با وی از هر دری سخن بگویند و سپس در مورد ازدواج تصمیم بگیرند. در جامعه دربسته مذهبی ایران این امر فاجعه بود. جنگی میان تفکر نو کهنه در گیر بود. اکثریت خانواده ها راضی بودند که دخترانشان با پسر خواستگار بیرون بروند، ولی همه این خانواده ها از "حرف مردم" می ترسیدند. همه آنها مرگ را برای همسایه می خواستند. مادرم به آنها راه حل نامزدی را توصیه می کرد و می گفت: آنها را نامزد کنید و حلقه دستشان کنید و بهمه نیز بگوئید که آنها نامزد هستند تا پشت سرشان حرف نزنند. ولی نگرانی خانواده ها بر طرف نمی شد و می گفتند اگر نامزد مرد از دختر ما خوشش نیامد و حلقه نامزدی را پس داد، چه خاکی بسرمان کنیم و پیش در و همسایه بی آبرو می شویم. مادرم می گفت این خطر هیچوقت منتفی نیست. ممکن است بعد از ازدواج از هم جدا شوند چون با یکدیگر تفاهم ندارند، آنوقت مشکل شما ده برابر است و باید یک زن بیوه را در خانه پدری نگهداری کنید که معلوم نیست دیگر شوهری برایش پیدا شود. مرد متعصب ایرانی دختر "دستمالی" را به زنی نمی گیرد. پاره ای خانواده ها برادر دختر را همراه آنها می کردند تا وقتی به قدم زدن کنار نهر کرج و یا تماشای فیلمی به سالن تاریک سینما می روند، دست از پا "خطا" نکنند. مادرم با این کار مخالف بود و می گفت دختر و پسر می خواهند حرفهائی صمیمانه و خصوصی با هم بزنند که به برادرِ دختر مربوط نیست. شما برای دخترتان پاسبان می گذارید و این کار را خرابتر می کند. خانواده های ایرانی که در کلاف تناقضات مذهبی و سنتها و فشار افکار عمومیِ عقب مانده و واقعیت جامعه ی در حال تحول ایران و شرکت زنان در اجتماع روبرو بودند، دنبال راه حلهای سازشکارانه و مصالحه جویانه و نه راه حلهای اصولی می گشتند. قرار می شد که برادر یک قدم عقب تر از خواهر راه برود تا نتواند به حرفهای خصوصی آنها گوش دهد و راز و نیاز آنها را بشنود. در جامعه ما نگاه و چشم باید کار زبان و لب را می کرد. گفته ها از زبان بر می آمد و ناگفته ها از نگاه. طرح چنین مسایلی در امروز می تواند موجب خنده با چشمان اشک آلود و موضوع سناریوی فیلمهای کمدی قرار گیرد. فیلمهائی که واقعیت زندگی غمناک هزاران دختر ایرانی در گذشته را بازتاب می دهد. غرورهائی که سرکوفت می شد، سرشکستگی که آنها باید تحمل می کردند و دل شکستگی و سوزناکی درد مادرانی که می دانستند چه می کنند، ولی نمی دانستند با "حرف مردم" چکار کنند. آنها دختران خویش را در محراب سنتهای قرون وسطائی و عقب ماندگی فرهنگی با غوطه ور شدن در دریای غم فروخفته بی پایان، قربانی می کردند. بدنبال مقصر فردی گشتن کار بیهوده ای است، جامعه ما در آن مرحله از تحول اینهمه قربانی اجتماعی می طلبید. جامعه خود قربانی خویشتن بود. در دنیائی که رو به پیشرفت بود، بسیاری برادران با احساس شرمساری در ایفای نقشی که خانواده به آنها می داند، حاضر نبودند کشیک خواهرشان را بکشند. در چنین دورانی مادر من به عنوان آموزگار با سواد، به عنوان زنی با مطالعه، سخنران، نویسنده، با ارتباطات وسیع اجتماعی در میان هر قشر و طبقه و همسایه "مرجع تقلید" بسیاری خانواده ها بود و همه برای چاره جوئی نزد وی می آمدند. مادر من نماینده فکری زن ایرانی دوران گذار بود.

تعریف می کرد که یکی از آموزگاران مرد خاطر خواه یک آموزگار زن شده بود. آقای س. از زیبائی بهره چندانی نداشت، ولی مرد متین و سنگین و جدی بود و به خانه ما نیز آمد و رفت داشت. آموزگار زن که دوست مادرم نیز بود از بر و روئی برخوردار بود. آقای س. که بسیار خجالتی بود مشکلش را با مادر من طرح می کند. مادرم به آقای س. می گوید این یک امر خیر است و من امکانات آشنائی شما را فراهم می آورم. با پا در میانی مادرم عروسی سر می گیرد. و فردای عروسی کار به نزاع و کتکاری می کشد. مادرم برای آموزش من برایم تعریف می کرد که در شب زفاف داماد در آرزوی عروسی باکره بوده است و ظاهرا عروس باکره از کار در نمی آید. داماد با سر و صدا و آبروریزی "محل فاجعه" را ترک کرده و ادعای خسارت می کند. دائی عروس که نه سر پیاز است و نه ته پیاز متوجه می شود ناموسش بر باد رفته است، طلبکارانه چاقو را بر می دارد تا سر عروس را ببرد. کار به جاهای باریک می کشد. عروس به خانه ما پناه می آورد و مادرم که اسرار مردم را در سینه داشت به سراغ آقای س. می رود و می گوید من این دختر رامی شناسم و هرگز قبلا با مردی همبستر نبوده و دختر نجیبی است و من از شما می خواهم که همراه با خانواده عروس و افراد مورد اعتماد شما به پیش دکتر زنان برویم و عروس را معاینه کنیم. باید آن صحنه ها را در نظر مجسم کرد و با تمام توان لرزید. عروس را بر تخت آزمایش قرار می دهند و دکتر پس از بررسی رو به شوهر کرده می گوید این خانم که هنوز بکارتش پاره نشده است. بیا جلو نشانتان بدهم. قدرت قلم قاصر است از بیان حال زار دختر فلک زده ای بنام عروس و داماد بیچاره که حیرت زده مانده است که چه اتفاقی افتاده و دائی عروس که باید کارد آشپزخانه را مخفی می کرد. معلوم شده که آقای س. به علت بی تجربگی جنسی دقیقا نمی دانسته همبستری با زن چگونه است. آقای س. خجلت زده و سراسیمه به خانه ما آمد و از مادرم خواست پا در میانی کند که ازدواج بر هم نخورد. عروس می گفت ضربه روحی به من بقدری شدید بود و هست که امکان ندارد بتوانم با این مرد همبستر شوم. آقای س. به مادرم گفته بود خانم صفاکیش راستش ایشان نخستین زنی است که دست من به بدنش می خورد و من تا کنون در زندگی با کسی رابطه جنسی نداشته ام و نمی دانستم دقیقا باید چکار کنم. من که حیرت زده به سخنان مادرم گوش می دادم، نمی دانستم که چکار باید کرد. مقصر در این وسط کیست؟ آقای س.؟ فامیل عروس؟ جامعه در برخورد به روابط دختر و پسر؟. از مادر پرسیدم که خوب چی شد؟ وی ادامه داد که رفتم پیش خانواده عروس و گفتم آقای س. مرد بسیار پاک و خوبی است و لایق دختر شماست. اگر وی در شب زفاف از بی تجربگی جنسی به چنین اعمال نادرستی دست زده است خوشحال باشید که مردی به پُست شما خورده است که بر خلاف پاره ای از مردان دیگر راهی فاحشه خانه ها نبوده و مردی سربراه و اهل خانواده است. این اشتباه وی را نشانه ضعف وی ندانید، نادانی وی در امر جنسی جرم نیست، باید نشانه قدرت نفس و پاکی و سربراهی وی به حساب آید. عروسی سر گرفت و عروس تا موقعی که به بیماری سرطان درنگذشته بود مرید مادر من بود. تجربه مادری مرهم درد بسیاری از مشکلات بود. مادرم این مسایل را بی پرده با من در میان می گذاشت تا برای منهم تجربه زندگی شود. برای مادرم من بخشی از خانواده و بخشی از جامعه بودم و باید با این مسایل آشنا می شدم.       

می توان گفت: برای تغییر ذهنیات سنتی جامعه باید تغییرات بنیادی در جامعه ایجاد کرد تا اساسا زمینه تحولات روبنائی پدید آید. این تحولات زیر و روبنائی آغازِ پایان بسیاری سرنوشتهای دردناک در جامعه خواهد بود. مجرم نه زن است و نه مرد مجرم فرهنگ جامعه ای است که مردان و زنان مشترکا آنرا می سازند و به پسران و دختران خود منتقل می کنند.

 اهمیت دادن به آموزش کودک

وقتی دبستان ارامنه را ترک کردم که دبستانی مختلط بود، مسئول دبستان که خانمی مسن و ارمنی بود و من به وی مادام می گفتم در دفتر یادگاری من شعری را از فردوسی باین مضمون نوشت:

میآزار موری که دانه کش است

که جان دارد و جان شیرین خوش است.

من معنی شعر را نمی فهمیدم و مادرم با حوصله در نقش یک آموزگار نه تنها شعر را برای من معنی کرد و در مورد فردوسی برای من توضیح داد، در اهمیت انساندوستی و معنویات نیز برای من سخن گفت. وی پرسشهای مرا بی پاسخ نمی گذارد و اگر خودش نیز وارد نبود پاسخ آنرا از دیگران برای من پیدا می کرد. وی برای آموزش من وقت صرف می کرد و این وقت سرمایه گذاری آتی بود. وی با پاسخ به پرسشهای من برای من شخصیت می آفرید و به من اعتماد به نفس می داد. هرگز به من نگفت: خفه شو این حرفهای به بچه ها نیامده و یا به تو مربوط نیست. نگارشی زیبا و زبانی صریح داشت و این خصوصیات را به من نیز منتقل نمود. وقتی دوستانم به منزل ما می آمدند در فکر تهیه "حاضری" نبود، فورا غذای درست و حسابی تهیه می کرد و به من می گفت: باید برای مردم ارزش قایل شد، تا برای تو ارزش قایل شوند و احترام تو را داشته باشند. بهمین دلیل دوستانم وی را دوست داشتند و با وی درد دل می کردند و از درجه فهم و تجربه وی سود می جستند. وقتی دوستانم و دوستانش برای بیان تسلیت به من تلفن کردند می گفتند که ما مادر خودمان را از دست داده ایم. یک دوست و آموزگار قدیمی با گریه شدید به من می گفت فریدون مادر سنگ صبور من بود از این ببعد درد دلهایم را با کی در میان بگذارم؟ مادر منبع تجربه و اطلاعات من بود. در مورد همه چیر می دانست. تاریخ متحرک بود.

یادم نمیره به من می گفت غیبت عمل بسیار زشتی است، پشت سر کسی حرف نزن. حرفی را که نمی توانی توی روی کسی بزنی بدان که در پشت سرش نباید بزنی. حرفی را که شرم داری در مقابل جمع بیان کنی در پشت جمع بیان نکن. سخنانش برای من حکم امثال و حکم را داشت.

وی تلاش داشت که پسرش با شخصیت بار آید و در این راه امکانات خویش را به کار می گرفت. اگر چیزی را نمی دانستم وادارم می کرد در موردش تحقیق کنم و از من مجددا در موردش می پرسید، دقیقا مانند اینکه من شاگرد کلاسش هستم. آموزش وی هدفمند بود و نه اینکه تسلیم چرخ حوادث باشد. وی به مرگ می گرفت تا به تب راضی شوم. تا بیان کردم از موسیقی خوشم می آید مرا به کلاس ویلن و قره نی فرستاد و تمام امکانات را فراهم می کرد تا من موسیقی بیاموزم. در و همسایه آن روزها از مطربی سخن می گفتند و مادرم به حرف آنها گوش نمی داد و آنرا خرافه مذهبی می دانست. هنرمند در آن زمان با واژه تحقیر آمیز "مطرب" تعریف می شد.

می آموزیم که آموزش به کودکان با حوصله و با علاقه هم به آنها شخصیت می دهد و هم آگاهی و هم یک سرمایه گذاری دراز مدت برای کل جامعه است.     



ملیتهای ایران و برخورد مادر من به آنها

روزی در خیابان با دو مرد روبرو شدم که لباس عادی به تن نداشتند. از مادرم پرسیدم که اینها کی هستند و چرا اینطوری لباس پوشیده اند، گفت اینها کرد هستند و آن لباس هم لباس کردی است. لباس کردی لباس ملی کردهاست و چه خوب است که آنها غرور ملی خود را حفظ کرده اند. سپس از زنان هندی صحبت کرد که "ساری" به تن دارند و آن لباس ملی مردم هند و پاکستان است. می گفت هندی ها هر جا می روند با لباس ملی خود می روند حال آنکه ما ایرانیها به این امر توجه ای نداریم عرق ملی در ما کم شده است و این خواست استعمار جهانی است که کشورهای ثروتمند فاقد عرق ملی باشند تا بتوانند آنها بهتر بچاپند. وقتی در مورد آذربایجانیها لطیفه های توهین آمیز می گفتند بسیار عصبانی می شد. پدر من آذربایجانی تبریزی بود و مادرم بیان می کرد که پدرت نیز از این لطیفه ها خوشش نمی آمد. مادرم استدلال خودش را داشت و باید همه چیز را منطقی توضیح می داد وگرنه به حرفه آموزگاری خویش خیانت کرده بود. می گفت آذریها بسیار با هوش هستند و اقتصادی این حرفها را روی حسادت برای آنها درآورده اند. از این گذشته منافع استعمار در منطقه در این است که ایران را تجزیه کنند و به نفرت ملی دامن زنند. کسانی که این شوخی های زشت را می کنند به ایران صدمه می زنند. می گفت ما مشروطیت را از آذری ها داریم و این است که دشمنان انقلاب مشروطیت بر ضد آذری ها فضا سازی می کنند.

وی از ایران با تنوعش دفاع می کرد. آنروزی سربلندی ایران و ایرانی را داشت.

اعتماد سیاسی به مادرم

روز فرار خودم را به خانه مادرم رساندم که کسی از آدرس آن خبر نداشت. ساعت ده شب زنگ خانه به صدا در آمد. مادرم انتظار کسی را نمی کشید. رو کرد به من و گفت پاسدارها آمدند، چکار کنم؟ گفتم مادر راهی نداری جز اینکه در را باز کنی، زیرا اگر پاسداران برای دستگیری من آمده باشند و ردم را یافته باشند، بازنکردن در، فایده ای ندارد. آنها در را خواهند شکست و به زور وارد خواهند شد. در حالیکه بازکردن در به صورت طبیعی و صحبت با آنها شاید راه نجاتی باشد. مادرم از پله ها پائین رفت و دقایقی چون سال بر من گذشت تا بازگشت. گفت میدونی کی بود، نه مادر کی بود. سیامک(سیامک ستوده که در زمان شاه به عنوان گروه ستاره سرخ در زندان بود، در اثر انقلاب آزاد شد و به پیکار پیوست و اکنون در کانادا به فعالیت مستقل سیاسی خویش ادامه می دهد) همراه با یک دوستش که مورد تعقیب اند و آمده بودند از من بپرسند که می توانند امشب را پیش من بمانند؟ گفتم خوب می گفتی بیان تو. گفت گفتم و اضافه کردم فری هم فراری است و امشب پیش من پنهان است. آنها بعد از شنیدن این خبر گفتند نه پس ما دیگر تو نمی آئیم شما به یک نفر پناه داده اید و آنوقت ممکن است خطرناک باشد و خداحافظی کردند و رفتند. من و مادرم سیامک را از زمان فعالیت من در جبهه ملی می شناختیم. وی در عین حال بچه محل ما نیز بود و مادرم با خانواده آنها رفت و آمد پیدا کرده بود و با آنها حتی زمانیکه سیامک در زندان شاه بود ارتباطش را ادامه داده بود و مرا از حال سیامک در زندان با خبر می ساخت تا در کنفدراسیون برای آزادیش تلاش کنیم.

مادر من همه مبارزان راه آزادی و استقلال ایران را فرزندان خویش می دانست و تعلق سازمانی آنها برایش جنبه درجه دوم داشت. وقتی کسی در چند گامی مرگ به کسی اعتماد می کند و جانش را در کف وی قرار می دهد درجه اعتماد خویش را به وی به نمایش گذارده است و این امر چقدر ارزشمند است. چنین اعتباری را نمی شود بیکباره بدست آورد. چنین اعتباری محصول یک عمر فعالیت انسانی است.

می آموزیم که کسب اعتماد یکشبه نیست و احساس اعتماد سرمایه ایست که تنها در طی زمان و در عمل می توان آنرا کسب کرد.



درکی نوین از وظیفه مادری

تاریخ را آموزگار بشر می دانست و به همین مفهوم به تاریخ به عنوان ماده خام و موضوعی برای پژوهش و آموزش می نگریست. می گفت باید تاریخ را آموخت تا اشتباهات را تکرار نکرد و در آن دوران درک می کرد که جمع آوری و جمعبندی از وقایع تا به چه حد برای نسل آتی راه گشا خواهد بود. برای وی تاریخ تنها آنچه نبود که مکتوب شده بود. آنچه در خیابان ها جاری بود نیز برای وی تاریخ بود. تاریخ وی نه تاریخ کتبی و نه شفاهی به مفهوم شنوائی بود، تاریخ وی تاریخ خیابانی به معنی ناظر و شاهد سیر حوادث بودن، آنرا حس کردن به گوش شنیدن و به چشم دیدن بود. تاریخ وی به مفهوم شهادت حضوری بود. و باین خاطر دست مرا می گرفت و پابپا می برد تا در تمام این صحنه های مبارزات مردم و کارگران و زحمتکشان و دانش آموزان و آموزگاران و... شرکت کنم، فن راه رفتن بیاموزم و با پوست و گوشت و استخوان خویش به درک مسایل موفق شوم. تاریخ وی تاریخ انتقال تجربه نسلها بود. اقدامی تاریخی با درکی بی نظیر و احساس مسئولیت اجتماعی مولفه های شخصیت وی را تشکیل می داد. جامعه ایکه از این آموزگاران مادر داشته باشد، جامعه ای موفق و سربلند است.

تامین غذا و پوشاک فرزند تنها وظیفه مادری نبود، وی می خواست معنویات را نیز به من یاد بدهد. سعی می کرد واژه های سنگین و پر معنا را به من بیاموزم تا از آنها در سخنان و نوشته هایم استفاده کنم. "رجحان دادن" یکی از آنها بود که باید آنرا در کلاس پنجم دبستان حتما یاد می گرفتم.

در خانه ما همیشه بحث سیاسی رواج داشت. از روزنامه و مجلات مرد امروز، چلنگر، آشفته، سپید و سیاه، ترقی، پیغام امروز، باختر امروز خوانده می شد تا بسوی آینده و نامه مردم که مخفیانه بدستش می رسید. بر هر مطلبی تفسیر خودش را داشت و بیان می کرد و با من به بحث می پرداخت، توگوئی می خواست به من آموزش دهد. 

وقتی دکتر مصدق قرضه ملی را بخاطر مقابله با تحریم و محاصره اقتصادی ایران و جلوگیری از فروش نفت ملی ایران، از جانب امپریالیستها عرضه کرد، وی تامل نکرد و با حقوق آموزگاری خویش مقدار زیادی قرضهای ملی را خرید. من نمی دانستم قرضه ملی یعنی چه، از مادرم می پرسیدم قرضه ملی معنیش چیست؟ به من می گفت: دولت مصدق به علت تحریم استعمارگران نمی تواند نفت بفروشد و حقوق کارمندانش را بدهد. دولت بودجه ندارد، توانش کم شده است، این است که به ملت تکیه می کند و از ملت تقاضای کمک می کند و ما باید اگر می خواهیم نفتمان ملی شود به دولت کمک کنیم. آنگاه بخشی از پس انداز خویش را بابت قرضه ملی پرداخت کرد و در خانه از این ورقه های قرضه ملی حفاظت می کرد.

مشکل بعد از کودتای ضد ملی 28 مرداد 1332 بود. مادرم نمی دانست که دولت کودتا، قرض دولت قبلی به ملت را تقبل می کند و آنرا پس می دهد و یا خیر. وی نمی دانست که زمانی که قروض مردم را باز پس می داند، چه سرنوشتی در جلوی باجه بانک در انتظار ماست. دست مرا گرفت و به بانک ملی در خیابان فردوسی برد تا وامی که بدولت داده بود، پس بگیرد. هیچکدام از ما نمی دانستیم چه چیز در انتظار ماست. مامورین رکن 2 ارتش ما را دستگیر می کنند و به جرم خریدن قرضه ملی که نشانه حمایت از دکتر محمد مصدق بود به زندان می اندازند؟ و یا برویشان نمی آورند، چون خریداران قرضه ملی یکی دو تا نبودند. من نمی دانستم سرنوشت مادرم چه می شود و آنوقت تکلیف من و خواهرم که هنوز در قید حیات بود چه می شد؟ مادرم می گفت من باید پولم را پس بگیرم. من به مصدق که حکومت ملی بود قرض دادم و نه به زاهدی که نوکر آمریکائی هاست. تو هم با من بیا تا شاهد باشی چه اتفاقی می افتد. اگر چاقوکشها دم باجه ها باشند، شاید از اینکه من فرزند کوچکم را همراه دارند شرم کنند تا به ما حمله کنند. برای وی حضور من درس زندگی بود. وی در آن روز به عنوان آموزگار تاریخ حاضر شده بود و من باید با چشمان خویش گذر تاریخ را می دیدم و با ترس و امید آشنا می شدم. من باید درد بی مادران و بی پدران بعد از کودتای خائنانه 28 مرداد را حس می کردم. هر روز زندگی من با مادرم روز درس بود.     

مادرم مرا به خیابان می برد تا شاهد مبارزه مردم ایران باشم. تا آموزش ببینم و در سرنوشت مردم میهنم شریک باشم. تا بیاموزم که برای حفظ دستآوردها باید قربانی داد و هیچ چیز خود بخود بدست نمی آید. ملتی که شایستگی فداکاری نداشته باشد، شایستگی آزادی را نیز نخواهد داشت. احساس مسئولیت باید در عمل در انسانها ایجاد شود. مادرهای دیگر تشویق می کردند بچه هاشون به خانه بیاند، از خانه خارج نشوند که مبادا گزندی به آنها وارد شود. البته همه در حرف هوادار آزادی و دموکراسی و تساوی حقوق هستند، ولی این ارزشهاخوب است اگر سایرین برایش کشته شوند. هیچ مادری حاضر نیست از خودش مایه بگذارد. ولی مادر من از سرشت دیگری بود. در روز 29 خرداد مرا به جلوی خانه دکتر مصدق برد که تا ببینم چگونه تانکهای ارتشی خانه نخست وزیر ایران را به توپ بسته و ویران ساخته بودند. سربازان مسلح خانه را در محاصره داشتند و با چشم سوء ظن به عابرین نگاه می کردند. هر لحظه خطر تیراندازی وجود داشت. ما تنها عابری نبودیم که برای تماشای تاریخ ایران به در خانه دکتر مصدق آمده بودیم. همه با چهره های افسرده و دیدگان پر غضب به این وضعیت می نگریستند. افسران فرمان دادند که مردم را پراکنده کنند. برای من این امر پایان یک دوره تاریخ ایران نبود آغاز تاریخ حماسی و پرتلاطم ایران تا به امروز بود.

روزی دائی ارتشیم که باید هر بار من تحت تعقیب قرار می گرفتم یا دستگیر می شدم با لباس ارتشی برای پادرمیانی حاضر می شد تا با کدخدامنشی مرا نجات دهد، با عصبانیت به من رو کرد و گفت: پسر از این کارهایت دست بردارد، میگیرن می برن تخمهاتو می کشن، شلاقت میزنن تا آدم بشی. به دائیم گفتم: دائی جون دیدین شما هم اعتراف می کنین که اینها تخم میکشن و شکنجه میدن. من هم چیزی جر این نمی گم. من هم باین مسایل اعتراض دارم. دائیم با عصبانیت گفت: نگاه کن بچه عِفی بهتر از این نمیشه معلمش مادرشه. دائیم درست می گفت آموزگار من مادرم بود و اکثریت کودکان ایرانی از داشتن این نعمت بی بهره بودند. 

در روز 15 خرداد 1342 وقتی من جلسه امتحان نهائی را ترک کردم، صدای تیر از همه جا به گوش می رسید و خیابانها از دروازه شمیران بسته شده بود. من بعد از جلسه امتحان به خیابان بوذرجمهری رفتم و بر ضد شاه به سخنرانی پرداختم و شاهد کشتار مردم در خیابان بوذرجمهری بودم. وقتی که در راه خانه در سرچشمه سخنرانی کردم و با تیراندازی سربازان که از میدان بهارستان به سمت ما سرازیر شدند، روبرو گشتم فرار کردم و بعد از چند ساعت تصمیم گرفتم به خانه برگردم، محله خانه مان را که در خیابان حریرچیان کوچه قاسمی بود پریشان یافتم. همسایه ها با دیدن من بیرون ریختند و با اظهار خوشحالی پرسیدند: فریدون خان کجائی؟ مادرت در بدر بدنبال تو می گردد و برای پیدا کردنت رفته خانه مسعود. خودم را به سرعت به پیش مسعود رساندم. فقط حال پریشانش را دیدم که با دیدن من به مسعود رو کرد و گفت: نگاه کن اومد، و رو کرد به من که پسر تا به حال کجا بودی؟ نمی بینی همه جا تیراندازیه، چرا به من خبر ندادی، نگرانت بودم. وی مرا از رفتن به نمایشات اعتراضی منع نمی کرد، ایرادش فقط این بود که چرا وی را خبر نکرده ام که در نگرانی باقی نماند. شرکت من در نمایشات اعتراضی امر بدیهی و وظیفه میهنی من بود.

درک مادر من از رابطه مادر و فرزندی با درک همه خانواده هائی که می شناختیم فرق داشت. وی وظیفه مادری را در اهداء فرزندی به جامعه می دیدید که به مردم خدمت کند. وی هویت فرزندش را در ارتباط با نیازهای اجتماعی سیاسی جامعه تعریف می کرد. وی فرزند خلف را از ناخلف تمیز می داد و فرزند خلف را با معیارهای فوق تعریف می نمود. وی مادری بود که ماکسیسم گورکی توصیف کرده بود و در کتاب ماکسیسم گورکی سرگذشت مجسم خودمان را می دیدم. چنین درکی از رابطه مادر و فرزندی نمونه است و باید سرمشق همه مادرانی باشد که بهشت زیر پایشان است. درک وی از رابطه مادر و فرزندی را پدران جامعه ما نیز که حتی در کار اجتماعی از زنان جلوترند کمتر دارا می باشند. می گفت وظیفه مادران این است که فرزندان وطنپرست و خادم به خلق تربیت کنند. رمز پیشرفت و موفقیت ایران در این است.

مادر من نقش مادری شخصی را ایفاء نمی کرد وی مام وطن بود و به منزله مادر وطن فرزند متولد و تربیت می کرد. وی می کوشید همه دوستان مرا تربیت کند.

 در خاتمه

هرچه بیشتر می نویسم خاطراتم تازه تر و مطالبم طویلتر می شود. خواندن مطالب طویل برای بسیاری خسته کننده است، این است که در این جا به نوشته ام پایان می دهم. این نوشته طبیعتا به ویراستاری نیاز دارد که آنرا به حرفه ای ها محول می کنم. باشد که این نوشته و نوشته های دیگرم در مورد مادرم، بتواند تصویر روشنی از مبارزه و طرز تفکر وی برای نسل جوان ترسیم کند و به سرمشقی برای زنان ایران باشد تا بتوانند مادران نمونه فردا باشند.

مونیخ 03/01/2012  فریدون منتقمی

مادر من نماینده فکری زن ایرانی دوران گذاربود :عفت صفاکیش از زبان پسرش / گفتگوی منصوره شجاعی با فریدون منتقمی

به دست The Feminist School مدرسه فمينيستي‏ در در تاریخ دوشنبه, ژانویه 23, 2012‏ و ساعت 07:48 قبل از ظهر‏ ·‏
مدرسه فمینیستی: «پدرم مخالف کشف حجاب اجباری نبود ولی چیزی نمی گفت چون اجتماع نمی پذیرفت، اجتماع پیش نرفته بود...»(1) . این گفته عفت صفاکیش، زنی از طبقه متوسط شهری است، که در زمان خود در شمار خانواده های متجدد به حساب می آمدند. وی در دوران کشف حجاب به حرفه معلمی اشتغال داشت و در مدارس دخترانه گرگان درس می داد. نگاه واقع بینانه او، بیانگر واقعیت اجتماعی دورانی است که زنان به تدریج با تلاش های آرام و مسالمت جویانه خویش سعی در تغییر آن داشتند.
عفت صفاکیش از زنان پیشرو و پیشگام در امر آموزش زنان در گرگان، تهران و بندرعباس در سی ام آذرماه هزار و سیصد و نود در سن نود و شش سالگی دور از تنها فرزندش درگذشت. جسم بی جان او طبق وصیت خودش و پس از طی مراحل قانونی که داوطلبانه هنگام حیات انجام داده بود، به دانشگاه پزشکی تهران هدیه شد. او از معدود زنانی بود که داوطلبانه اقدام به این حرکت انسانی - علمی کرد. گوشه هایی از زندگی او، همراه با پانزده زن هم نسل اش در کتاب "دفترچه خاطرات" به کوشش نوشین احمدی خراسانی (2) در سال 1388 منتشر شده است.
خانم صفاکیش، ضمن توجه به مسائل زنان و نقد شرایط نابرابر در چارچوب گفتمان حقوقی، همچنین به عنوان زنی سیاسی و فعال در جبهه ملی به ویژه در دوران نهضت ملی شدن نفت، شناخته شده است.
در کتاب «دفترچه خاطرات» به نقل از وی می خوانیم: «من تا زمانی که دکتر مصدق پیدا نشده بود از سیاست هیچی سرم نمی شد، معنی آزادی قلم و بیان را نمی فهمیدم و نمی دانستم وظیفه شاه چیه؟ اما مصدق که روحش شاد باشد، ما را روشن کرد،...»(ص. 341).
از تلخی روز بیست و هشتم مرداد چنین می گوید: «یادم می آید 28 مرداد که تیراندازی می کردند اصلا باور نمی کردم چون فکر می کردم فشفشه در می کنند.{...} آن موقع پسرم هم مصدقی بود با پسرم رفتیم خانه طرفداران مصدق دیدیم همه غمگین هستند همه مانده بودیم که چه کار کنیم»(ص.342) و سپس از عضویت اش در جبهه ملی می گوید: «من عضو جبهه ملی شدم. یک کد داشتم. کارت ام را آوردند توی خانه خودم و امضا کردم. آن موقع، بیشتر مردها می آمدند توی جلسات تعداد زن ها کم بود. زن ها می ترسیدند، ولی من کله خر بودم.{...} جلسات جبهه ملی بعد از سقوط مصدق دیگر مخفی شده بود. من خانه ای داشتم 4 تا اتاق داشت، در 400 متر زمین ، ما یک ساختمان کوچک 4 اتاقه ساخته بودیم. من بودم و پسرم . آن وقت هر اتاقش را در اختیار یک سری از مبارزان می گذاشتم، حتی کمونیست هم می آمد. نمی دانستم کسانی که می آیند کی هستند فقط می دانستم که آنها می خواهند بر ضد شاه مبارزه کنند من دلم می خواست آزادی باشد ویک حکومت مستقل و آزاد مثل دکتر مصدق داشته باشیم. برای همین خانه ام را در اختیار این کار گذاشته بودم...»(ص.342)
عفت صفاکیش در مصاحبه اش با نوشین احمدی خراسانی، دریچه هایی از زندگی فرهنگی، سیاسی، اجتماعی و گاه نیز شخصی خود برای خوانندگان می گشاید. نشاط و سرزندگی او در بیان خاطرات سیاسی و اجتماعی اش، هنگام گفتن از زندگی زناشویی و شخصی رنگ می بازد و در هاله ای از اندوه و صبوری، از عشقی که نبود می گوید و از مرگ تلخ دختر و دوری از پسرش.
انزجار خود را از نگاه قیم مآبانه و مردسالار جامعه نسبت به زنان، با نقل تجربه ای شخصی چنین بیان می کند: «... از شوهرم به طوررسمی جدا نشدم ولی او رفت پاریس و جدا زندگی می کرد و بعد هم در آن جا فوت کرد.{...} وقتی می خواست برود فرانسه ، قیم تعیین کرده بود برای سرپرستی ! بله قیم اش هم آقایی بود که هیچ نسبتی با ما نداشت فقط دوست شوهرم بود و برای داروخانه دوا می خرید... بعد از فوت شوهرم در پاریس ، این آقای دلال، همه پول های ما را کشید بالا. خیلی راحت تمام ثروت شوهر مرا خورد و به ما نداد. قیم بود و بچه ها هم صغیر بودند...»(ص. 174)
قسمت هایی از تجربیات عفت صفاکیش را در کتاب «دفترچه خاطرات» از زبان خود او می خوانیم. گفته های او در این کتاب و گفته های فریدون منتقمی در این گفتگو همچون تکه های پازلی است که چهره زن مبارز و پیشرو ایرانی را در دو نقش زن و مادر می سازد.
فریدون منتقمی، تنها فرزند عفت صفاکیش سالهاست که در آلمان و دور از مادر زندگی می کند. این روزها غم رنج مرگ را با نقل خاطرات او التیام می بخشد. آنچه فریدون منتقمی از خاطره مادر نقل می کند، تصویری است هماره زنده در ذهن او، تصویر زنی پیشرو از ظن فرزند خویش: «... مشکلات زن بیوه زیبائی که در جوانی شوهرش را از دست می دهد با مرگ پدرم آغاز می شود. من سه سالم بود و خواهرم که به بیماری صرع دچار بود، پنج سالش. تربیت و آموزش کودکان، تامین مخارج آنها، و زندگی در تنهائی در میان چشمان دریده اطرافیان که بدنبال طعمه لذیذ می گردند. پدرم داروساز بود و مادرم تدریس می کرد، توان مالی وی بحدی بود که مادرم می توانست زندگی مرا تا کسب دیپلم تأمین کند. این خود نعمتی بود که خانواده ما را از پرتاب شدن به عمق جامعه نجات می داد. در فرهنگ غلط مردانه ایران و به زبان عامیانه ضرب المثلی رایج بود که "بیوه یعنی میوه" و جامعه و نه تنها مردان، بلکه زنان نیز که خود قربانیان تربیت چنین جوامعی هستند گاهی با همین دید به همجنسان خویش می نگریستند. و مادرم باید در چنین محیطی زندگی ما را اداره می کرد و به طعنه ها و حرف ها محل نمی گذاشت. مادرم می گفت اگر کسی برود شوهر دوم بگیرد همه آنرا عیب می دانند و پشت سرش میگن بعد از مرگ شوهرش نتونست تحمل کنه رفته شوهر دوم گرفته. طوری رفتار می کنند گوئی طرف فاحشه است، ولی اگر یواشکی با کسی رابطه داشته باشد، کسی پشت سرش حرف نمی زند. شوهر رسمی جرم است، شوهر غیر رسمی پاداش. وی از این همه ریاکاری جامعه به عنوان انسانی بسیار حساس، رنج می برد.»
زنی که خود معلم بود و برای آموزش دختران جوان در تهران و شهرستان عاشقانه تلاش کرده بود ، دختر جوان اش به سبب نگاه غلط جامعه نسبت به کودک بیمار، از آموزش محروم می شود. فریدون می گوید: «وقتی خواهرم همراه ما بیرون می آمد خیلی مواظب بودیم غش نکند و زمین نخورد و مجروح شود. و وقتی که این اتفاق بهر صورت خارج از اراده ما می افتاد، جمعیت بدور ما حلقه می زد و دور خواهر مرا با چاقو خط می کشیدند تا اجنه از بدنش خارج شود. عده ای متعصب نیز فریاد می زدند پاشو بپوشون، دامنشو بکش روپاش... مگر می شد یک دختر 15 ساله را محکوم کرد به اینکه باید همیشه با شلوار بیرون بیاید تا احساسات مذهبی مردم متعصب "جریحه دار" نشود. مادرم آموزگار بود، ولی دخترش را به هیچ دبستانی راه نمی دادند تا درس بخواند. آدم غشی، از نظر عموم، آدم نبود و موجب ترس بچه ها در کلاس می شد و نظم مدرسه را برهم می زد...»
فریدون منتقمی سالهاست که دور از ایران زندگی کرده ....برایش از تلاش نهادهای حامی کودک در سالهای اخیر می گویم و از توجه ویژه به کودکان و نوجوانان با تفاوت های حرکتی و رفتاری و...از "شورای کتاب کودک" می گویم که چه نقش مهمی در ایجاد فضاهای برابر آموزشی برای کودکان با نیازهای ویژه داشته و از نقش این تلاش در تغییر نگاه مردم می گویم ...او با افسوس می گوید: «مشکل جامعه مشکل بی فرهنگی بود. در جامعه ای که عینک زدن عیب و نقطه ضعف محسوب می شد و مردم فرزندان عقب مانده و یا بیش از حد چاق خویش را در پستوی خانه ها پنهان می کردند، تکلیف دختری که به بیماری صرع دچار بود روشن بود. یک معلم خصوصی فقط باید به وی درس می داد تا بتواند حداقل به صورت اکابر آموزش ببیند. آدم غشی در جامعه ایرانِ آن دوران، باید زنده بگور می شد، باید گورش را خودش می کند و این حادثه نیز پیش آمد... دیگر نظم هیچ مدرسه ای بهم نخورد و چاقوی هیچ متعصب مذهبی با کشیدن بر سطح خیابان به کندی نگرائید و اجنه نیز در تلاش تارانده شدن از جسم وی به خستگی دچار نیامدند. می توان گفت: انسانها نه تنها پروده محیط خود هستند قربانی محیط خود نیز می شوند.»
تفکر مذهبی طبق عرف آن روز به عنوان مسئله ای کاملا شخصی در جامعه رواج داشت، اما در آن دوران نیز گاه به مداخله در عادات و سلوک شخصی منجر می شد. قشر روشنفکر جامعه روایت خاص خود را از مذهب داشت. و عفت صفاکیش زنی از طبقه متوسط شهری، به عنوان یک زن سیاسی، معلم و فعال در ترویج حقوق زنان برخوردش به مذهب چگونه بود ؟
«مادرم مخالف مذهب نبود ولی به ندرت آداب و رسوم مذهبی را بجای می آورد و می گفت انسانها باید در دلشان پاک و مؤمن باشند. کسی با نماز و روزه پاک نمی شود. در عرصه اعتقادات مذهبی مشمول تحول جامعه بود و به مذهب با درکی متحول و مدرن برخورد می کرد. مرا در سال اول دبستان به مدرسه ارامنه تهران فرستاد. در زمانی که جامعه مذهبی به کالباس به عنوان اغذیه نجس نگاه می کرد مادرم برای من از آرزومانیان در خیابان منوچهری تهران کالباس گوشت گاو می خرید که من ساندویچ درست کنم و به دبستان ببرم تا زمانی که در مدارس ارامنه و سن لوئی بودم مشکلی نداشتم، ولی وقتی در سال بعد در یک دبستان اسلامی در هنگام ناهار کالباس می خوردم، قیامت به پا شد. مسئولین دبستان، مادرم را خواستند تا در مورد گوشت "خوکی" که من می خورم توضیح دهد. مادرم توانست مدیر و مسئولین دبستان را قانع کند که کالباس من گوشت گاو است و به خوک ربطی ندارد و مادرم و من مسلمان هستیم و اگر مادرم غذا همراه من نمی کند به این خاطر است که خودش آموزگار است و چون مدارس تمام روز است، باید در دبستان محل کارش باقی بماند و وقت تهیه غذا ندارد و به این علت برای من در بعضی موارد غذای حاضری تهیه می کند. مادرم مانند اکثریت قریب به اتفاق جامعه، ضد اسلام نبود... وی مخالف حکومت اسلامی بود و نه مخالف اسلام.»
فریدون منتقمی از مادرش به عنوان آموزگاری همیشه و همه جا یاد می کند. به نظر او این نقش محدود به فضای کاری مدرسه و آموزشگاه نبود و در فضای زندگی او جاری بود . حکایت همسایه قدیمی آنها و محرومیت دختر همسایه از تحصیل شاهد مثال نقش همیشه آموزگار و مسئولیت اجتماعی عفت صفاکیش است:
«با عباس از دوران سوم دبیرستان در هدف شماره 3 آشنا شدم. از یک خانواده بازاری مذهبی می آمد. نماز و روزه اش ترک نمی شد. پسر بسیار خوبی بود و دوستی ما تا به امروز نیز صمیمانه ادامه یافته است. پدرش دو تا زن داشت و آنها را در دو خانه نگهمیداشت و برای زن دومش خانه خریده بود، ولی فرزندی از وی نداشت. وقتی مادرم کتاب "شوهر آهو خانم" نوشته علیمحمد افغانی را برایم خرید و خواندم، به من گفت آنرا به عباس برای مطالعه بدهم و منم دادم. عباس بعد از خواندن داستان پیش من آمد و گفت فری عجب کتابی بود، من تمام سرنوشت مادرم را در آن می بینم. و این طوری با عباس و خانواده اش بسیار اوخت شدیم .در جریان این آشنائی روزی عباس به مادرم گفت که خواهری دارد که پدرش به علت اینکه دختر است از ادامه آموزش اش جلوگیری کرده و نمی گذارد دبستان را به اتمام برساند و به دبیرستان رود. این سخنان برای مادر من حکم فرمان اعدام را داشت. بلند شد رفت خانه عباس و با پدر عباس ساعت ها صحبت کرد و وی را قانع نمود که آینده و سرنوشت فرزندش در دنیای امروز وابسته به آن است که تحصیل کند و به روی پای خودش بند باشد و در غیر این صورت، تمام عمر وابسته به کس دیگری خواهد بود. به حاج آقا گفته بود پیغمبر گفته "زگهواره تا گور دانش بجو" و شما رو حرف پیغمبر حرف می زنید. کجا پیغمبر گفته فقط مردها باید ز گهواره تا گور دانش بجویند و زنها باید منتظر شوهر در خانه بمانند... حاج آقا سرانجام تسلیم شد.»
در دورانی که نشانه های مدرنیزاسیون از طریق تاسیس دانشگاه و مدارس مختلط و اشتغال زنان در جامعه ایران پررنگ تر می شد، تفکر مدرن و پیشرو از جامعه هنوز بسیار دور بود. فریدون منتقمی از زندگی با مادر در آن دوران، خاطرات متفاوتی دارد. مادری که مورداعتماد اهل محل و فامیل بود و با پشتوانه این اعتماد و با کدخدامنشی و شیوه های بومی، به ترویج اندیشه های مدرن در نوع برخورد با دختران و زنان می پرداخت.
«به یاد می آورم که یکی از مشکلات خانواده های ایرانی در آن زمان آشنائی دختر و پسر بود که نخست بحث اش از دانشگاههای ایران آغاز شد. محیط مختلط دختر و پسر در دانشگاه طبیعتاَ تبعات خویش را نیز در پی داشت. دختران دانشجو با پسران بیرون می رفتند، پیک نیک برگزار می کردند، در درون احزاب و یا فعالیتهای سیاسی کمونیستی و بویژه حزب توده با هم آشنا می شدند، نشریه جوانان دموکرات را سر چهار راه نادری می فروختند، ولی این بخت برای دختران غیر دانشجو و غیر سیاسی که در انتظار بخت در خانه نشسته بودند، نبود. خواستگارها که برای خواستگاری می آمدند، دیگر نمی خواستند "کالای" در بسته بخرند. می خواستند با دختر مورد پسندشان بیرون بروند، با وی از هر دری سخن بگویند و سپس در مورد ازدواج تصمیم بگیرند. در جامعه دربسته مذهبی ایران این امر فاجعه بود. جنگی میان تفکر نو و کهنه در گیر بود. اکثریت خانواده ها راضی بودند که دخترانشان با پسر خواستگار بیرون بروند، ولی همه این خانواده ها از "حرف مردم" می ترسیدند. مادرم به آنها راه حل نامزدی را توصیه می کرد و می گفت: آنها را نامزد کنید و حلقه دستشان کنید و به همه بگوئید که آنها نامزد هستند تا پشت سرشان حرف نزنند. ولی نگرانی خانواده ها بر طرف نمی شد و می گفتند اگر نامزد مرد از دختر ما خوشش نیامد و حلقه نامزدی را پس داد، چه خاکی بسرمان کنیم و پیش در و همسایه بی آبرو می شویم. مادرم می گفت این خطر هیچوقت منتفی نیست. ممکن است بعد از ازدواج از هم جدا شوند چون با یکدیگر تفاهم ندارند، آنوقت مشکل شما ده برابر است. پاره ای خانواده ها برادر دختر را همراه آنها می کردند تا وقتی به قدم زدن کنار نهر کرج و یا تماشای فیلمی به سالن تاریک سینما می روند، دست از پا "خطا" نکنند. مادرم با این کار مخالف بود و می گفت دختر و پسر می خواهند حرفهائی صمیمانه و خصوصی با هم بزنند که به برادرِ دختر مربوط نیست. شما برای دخترتان پاسبان می گذارید و این کار را خرابتر می کند. بعد از کلی بحث و گفتگو قرار می شد که برادر یک قدم عقب تر از خواهر راه برود تا نتواند به حرفهای خصوصی آنها گوش دهد و راز و نیاز آنها را بشنود.در چنین دورانی مادر من به عنوان آموزگار با سواد، به عنوان زنی با مطالعه، سخنران، نویسنده، با ارتباطات وسیع اجتماعی در میان هر قشر و طبقه و همسایه "مرجع تقلید" بسیاری خانواده ها بود و همه برای چاره جوئی نزد وی می آمدند. مادر من نماینده فکری زن ایرانی دوران گذار بود.»
فریدون منتقمی تفکر مادر را تفکری جامع معرفی می کند. زنی که نسبت به محیط اجتماعی و فرهنگی پیرامون خویش احساسی برانگیخته داشت. از جمله از نگاه مادر به حقوق اقوام می گوید که نگاهی مترقی و مستقل بود: « یک روز در خیابان با دو مرد روبرو شدم که لباس عادی به تن نداشتند. از مادرم پرسیدم که اینها کی هستند و چرا اینطوری لباس پوشیده اند، گفت اینها کرد هستند و آن لباس هم لباس کردی است. لباس کردی لباس ملی کردهاست و چه خوب است که آنها غرور ملی خود را حفظ کرده اند. بعد از زنان هندی صحبت کرد که "ساری" به تن دارند و آن لباس ملی مردم هند و پاکستان است. می گفت هندی ها هر جا می روند با لباس ملی خود می روند حال آنکه ما ایرانیها به این امر توجه ای نداریم عرق ملی در ما کم شده است و این خواست استعمار جهانی است که کشورهای ثروتمند فاقد عرق ملی باشند تا بتوانند آنها را بهتر بچاپند. وقتی در مورد آذربایجانیها لطیفه های توهین آمیز می گفتند بسییار عصبانی می شد. پدر من آذربایجانی تبریزی بود و مادرم بیان می کرد که پدرت نیز از این لطیفه ها خوشش نمی آمد. مادرم استدلال خودش را داشت و باید همه چیز را منطقی توضیح می داد وگرنه به حرفه آموزگاری اش خیانت کرده بود. می گفت منافع استعمار در منطقه در این است که ایران را تجزیه کنند و به نفرت ملی دامن زنند. کسانی که این شوخی های زشت را می کنند به ایران صدمه می زنند. می گفت ما مشروطیت را از آذری ها داریم و این است که دشمنان انقلاب مشروطیت بر ضد آذری ها فضاسازی می کنند».
عفت صفاکیش ، همیشه خود را زنی سیاسی می دانست. از فریدون منتقمی درباره تأثیر این تفکر در تربیت فرزندان از یک سو و میزان مشارکت و همفکری مادر و پسر در آموزه های سیاسی از سوی دیگر پرسیدم .
«در خانه ما همیشه بحث سیاسی رواج داشت. از روزنامه و مجلات مرد امروز، چلنگر، آشفته، سپید و سیاه، ترقی، پیغام امروز، باختر امروز خوانده می شد تا بسوی آینده و نامه مردم که مخفیانه بدستش می رسید. بر هر مطلبی تفسیر خودش را داشت و بیان می کرد و با من به بحث می پرداخت، می خواست به من آموزش دهد. وقتی دکتر مصدق قرضه ملی را به خاطر مقابله با تحریم و محاصره اقتصادی ایران عرضه کرد، وی تأمل نکرد و با حقوق آموزگاری خویش مقدار زیادی قرضه های ملی را خرید. من نمی دانستم قرضه ملی یعنی چه، از مادرم می پرسیدم قرضه ملی معنی اش چیست؟ به من می گفت: دولت مصدق به علت تحریم استعمارگران نمی تواند نفت بفروشد و حقوق کارمندانش را بدهد. دولت بودجه ندارد، توانش کم شده است، این است که به ملت تکیه می کند و از ملت تقاضای کمک می کند و ما باید اگر می خواهیم نفتمان ملی شود به دولت کمک کنیم. بخشی از پس اندازش را بابت قرضه ملی پرداخت کرد و در خانه از این ورقه های قرضه ملی حفاظت می کرد.
مشکل بعد از کودتای ضد ملی 28 مرداد 1332 بود. مادرم نمی دانست که دولت کودتا، قرض دولت قبلی به ملت را تقبل می کند و آنرا پس می دهد و یا خیر؟ دست مرا گرفت و به بانک ملی در خیابان فردوسی برد تا وامی که به دولت داده بود، پس بگیرد. هیچکدام از ما نمی دانستیم چه چیز در انتظار ماست. مامورین رکن 2 ارتش ما را دستگیر می کنند و به جرم خریدن قرضه ملی که نشانه حمایت از دکتر محمد مصدق بود به زندان می اندازند؟ من نمی دانستم سرنوشت مادرم چه می شود و آنوقت تکلیف من و خواهرم که هنوز در قید حیات بود چه می شد؟ مادرم می گفت من باید پولم را پس بگیرم. من به مصدق که حکومت ملی بود قرض دادم و نه به زاهدی که نوکر آمریکائی هاست. تو هم با من بیا تا شاهد باشی چه اتفاقی می افتد. برای وی حضور من درس زندگی بود. وی در آن روز به عنوان آموزگار تاریخ حاضر شده بود و من باید با چشمان خویش گذر تاریخ را می دیدم و با ترس و امید آشنا می شدم. من باید درد بی مادران و بی پدران بعد از کودتای خائنانه 28 مرداد را حس می کردم. هر روز زندگی من با مادرم، روز درس بود. مادرم مرا به خیابان می برد تا شاهد مبارزه مردم ایران باشم. تا آموزش ببینم و در سرنوشت مردم میهنم شریک باشم. تا بیاموزم که برای حفظ دستآوردها باید قربانی داد و هیچ چیز خود بخود بدست نمی آید. در روز 29 مرداد مرا به جلوی خانه دکتر مصدق برد که تا ببینم چگونه تانکهای ارتشی خانه نخست وزیر ایران را به توپ بسته و ویران ساخته بودند. سربازان مسلح خانه را در محاصره داشتند و با چشم سوء ظن به عابرین نگاه می کردند. هر لحظه خطر تیراندازی وجود داشت. همه با چهره های افسرده و دیدگان پُر غضب به این وضعیت می نگریستند. افسران فرمان دادند که مردم را پراکنده کنند.
تاریخ را آموزگار بشر می دانست و می گفت باید تاریخ را آموخت تا اشتباهات را تکرار نکرد و در آن دوران درک می کرد که جمع آوری و جمع بندی از وقایع تا به چه حد برای نسل آتی راه گشا خواهد بود. برای وی تاریخ تنها آنچه نبود که مکتوب شده بود. آنچه در خیابان ها جاری بود نیز برای او تاریخ بود. تاریخ مادرم نه تاریخ کتبی و نه شفاهی به مفهوم شنوائی بود، تاریخ خیابانی به معنی ناظر و شاهد سیر حوادث بودن، آنرا حس کردن، به گوش شنیدن و به چشم دیدن بود. تاریخ وی به مفهوم شهادت حضوری بود. و به این خاطر دست مرا می گرفت و پابه پا می برد تا در تمام این صحنه های مبارزات مردم و کارگران و زحمتکشان و دانش آموزان و آموزگاران و... شرکت کنم، فن راه رفتن بیاموزم و با پوست و گوشت و استخوان خویش به درک مسایل موفق شوم. تاریخ وی تاریخ انتقال تجربه نسلها بود. جامعه ای که از این آموزگاران مادر داشته باشد، جامعه ای موفق و سربلند است.
فریدون منتقمی بیش از سه دهه پیش ایران را اجبارا ترک کرده. آنچه از دوران زندگی در ایران به خاطر دارد تلخ و شیرین همراه با مادر است. اما تلخی خاطرات روزهای سرگردانی و بی پناهی را با یاد کردن از پناه امن و همیشه خانه مادر، تحمل پذیر می کند :
«روز فرار، خودم را به خانه مادرم رساندم که کسی از آدرس آن خبر نداشت. ساعت ده شب زنگ خانه به صدا در آمد. مادرم انتظار کسی را نمی کشید. رو کرد به من و گفت آمدند، چکار کنم؟ گفتم مادر راهی نداری جز اینکه در را باز کنی، اگر برای دستگیری من آمده باشند و ردم را گرفته باشند، بازنکردن در، فایده ای ندارد. آنها در را خواهند شکست و به زور وارد خواهند شد. در حالیکه بازکردن در به صورت طبیعی و صحبت با آنها شاید راه نجاتی باشد. مادرم از پله ها پائین رفت و دقایقی چون سال بر من گذشت تا بازگشت. گفت میدونی کی بود، سیامک (سیامک ستوده که در زمان شاه به عنوان گروه ستاره سرخ در زندان بود و در اثر انقلاب آزاد شد) همراه با یک دوستش که مورد تعقیب اند آمده بودند از من بپرسند که می توانند امشب را پیش من بمانند؟ گفتم خوب می گفتی بیان تو. گفت گفتم و درضمن گفتم که فری هم فراری است و امشب پیش من پنهان است. آنها بعد از شنیدن این خبر گفتند نه پس ما دیگر نمی آئیم شما به یک نفر پناه داده اید و آنوقت ممکن است خطرناک باشد و خداحافظی کردند و رفتند. مادر من همه مبارزان راه آزادی و استقلال ایران را فرزندان خویش می دانست و تعلق سازمانی آنها برایش جنبه درجه دوم داشت. وقتی کسی در چند گامی مرگ به کسی اعتماد می کند و جانش را در کف وی قرار می دهد درجه اعتماد خویش را به وی به نمایش گذارده است و این امر چقدر ارزشمند است. چنین اعتباری را نمی شود به یکباره به دست آورد. چنین اعتباری محصول یک عمر فعالیت انسانی است.»
یکی از دغدغه های مادرانی که با نگاهی برابر به مسئولیت اجتماعی و خانوادگی خود نگاه می کنند ، نوع قضاوت فرزندان در مورد آنهاست فریدون منتقمی در این باره می گوید:
«درک مادر من از رابطه مادر و فرزندی با درک همه خانواده هائی که می شناختیم فرق داشت. او وظیفه مادری را در اهداء فرزندی به جامعه می دیدید که به مردم خدمت کند. هویت فرزندش را در ارتباط با نیازهای اجتماعی سیاسی جامعه تعریف می کرد. فرزند خلف را از ناخلف تمیز می داد و فرزند خلف را با معیارهای سنتی تعریف نمی کرد. مادری بود که ماکسیسم گورکی توصیف کرده بود و در کتاب ماکسیسم گورکی سرگذشت مجسم خودمان را می دیدم. چنین درکی از رابطه مادر و فرزندی نمونه است و باید سرمشق همه مادرانی باشد که بهشت زیر پایشان است. درک او از رابطه مادر و فرزندی را پدران جامعه ما نیز که حتی در کار اجتماعی از زنان جلوترند کمتر دارا می باشند. می گفت وظیفه مادران این است که فرزندان وطن پرست و خادم به خلق، تربیت کنند. رمز پیشرفت و موفقیت ایران در این است. مادر من نقش مادری شخصی را ایفاء نمی کرد مام وطن بود و به منزله مادر وطن، فرزند متولد و تربیت می کرد.»
حرف های فریدون منتقمی نهفته در بغض های کوتاه و عیان در افتخاری سترگ گفته می شد. حرف های او حرف های پسری بود که مادرش نقش فرهنگی؛ سیاسی و اجتماعی خویش را هم وزن نقش مادری می دید. حرف های او حرف های آینده پسران و دختران و زنان کنشگری بود که با نگاهی برابر و یکسان در نقش مادری و نقش اجتماعی خویش، مسولانه تلاش می کنند و عاقبت از سوی فرزندان خویش چنین تصویر می شوند. یاد مادرانی چون عفت صفاکیش جاودان و آرمان اشان ماندگار.
پانوشت:
1،2،3.: به نقل از کتاب «دفترچه خاطرات: شانزده زن ایرانی در قلمرو تجربه های روزمره»، نوشین احمدی خراسانی، تهران: 1388.